تا مرز جنونم نفسی بیش نمانده است

تا مرز جنونم نفسی بیش نمانده است
از بلبلِ عاشق, قفسی بیش نمانده است

سرگشته و حیران ز جفاهای تو بر من
جز یک دو غزل همنفسی بیش نمانده است

من طالعِ اندوهم و فریادِ بلندم
جز اشک که فریاد رسی بیش نمانده است

گفتم به تو صد بار که غمگینم و غمگین
از آن همه غم, ناله بسی بیش نمانده است

از باغِ غزل های من آن ها که شنیدی
اکنون که به جز خار و خسی بیش نمانده است

سودایِ در آغوش تو خفتن به چه امیّد؟
در عرصه ی حسنت, مگسی بیش نمانده است

کابوس خیال تو به یک دلهره رد شد
زآن قافله بانگ جرسی بیش نمانده است


مسعود کریمی

تو که رفتی چه کنم با دلِ تنهاتوبگو

تو که رفتی چه کنم با دلِ تنهاتوبگو
به کجا من بگریزم مهِ زیبا تو بگو

همه شب ناله کنم تابه سحرکزغم تو
دلِ هرشب چه کنم بادلِ شیداتوبگو

نَرَوم میکده با چی بزدایم غم دل
نخورم می چه کنم باهمه غمهاتوبگو

دلِ ما را بشکستی ز جفا یت صنما
که کند با دلِ بشکسته مدارا تو بگو

دلِ رسوای مرا پس ز چه دادی تو بما
چه کس آخر بپذیرد دل رسوا تو بگو

چه کسی چون توشودمحرمِ اسراردلم
ز کجا من بکنم مثل تو پیدا تو بگو

دلِ ما پس بفرستی تو بفرما چه کنم
به چِکَس من بسپارم دلِ خودراتوبگو

سرِ لطفت نظَری گر ننمایی به (خزان)
ز فراقت چه کنم دلبرِ رعنا تو بگو

علی اصغر تقی پور تمیجانی

حاصلی از هنر عشق ِ تو جز حرمان نیست

حاصلی از هنر عشق ِ تو جز حرمان نیست

 آه از این درد که جز مرگ ِ من اش درمان نیست

این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم

 که بلاهای وصال ِ تو کم از هجران نیست

آنچنان سوخته این خاک ِ بلا کش که دگر

 انتظار ِ مددی از کرم ِ باران نیست
 به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت
 آن خطا را به حقیقت کم از این تاوان نیست

این چه تیغ است که در هر رگ ِ من زخمی از اوست

 گر بگویم که تو در خون ِ منی ، بهتان نیست

رنج ِ دیرینه ی انسان به مداوا نرسید

 علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست

صبر بر داغ ِ دل ِ سوخته باید چون شمع

لایق ِ صحبت ِ بزم ِ تو شدن آسان نیست

تب و تاب ِ غم ِ عشق ات ، دل ِ دریا طلبد

 هر تــُنـُـک حوصله را طاقت ِ این توفان نیست

سایه صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز

ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست...

هوشنگ ابتهاج

بیراهه ی دور می زند بی تو دلم

بیراهه ی دور می زند بی تو دلم
لبخند به زور می زند بی تو دلم
هر وقت که دیر میکنی مثل سه تار
در مایه ی شور می زند بی تو دلم


 احسان افشاری

آغازِ داستان،

آغازِ داستان،
وجودم عشق شد
و عشق در کلماتم جاری
و از وحدتِ واژه های عشق،
نام تو برخاست
داستان تمام شد


سولماز رضایی

بس تطاول میکشم اندر صدف چون در ناب

بس تطاول میکشم اندر صدف چون در ناب
تا مگر در گردش ایام آیم در حساب
میخورد تن بر در و دیوار زندان از جفا
تا مگر جا افتد اندر خمره ی خلوت شراب
بی جهت نبود که می در نای میگردد اسیر
بس که حال مردمان خسته را سازد خراب
عشق را چون گوهری بنگر که در سختی و غم
در دل دیوانه بنشسته ست از پیر و شباب
گاه آتش بر سرای دل زند گه بر وجود
گاه بریان جان کند گه دل کند همچون کباب
حال عاشق کی عیان گردد برِ معشوق خویش
هست همچون قصه ی لب تشنه ای اندر سراب
مرگ عاشق نیست پایان حیاتش پیش دوست
زان سمر گردد شود مکتوب اندر هر کتاب
نوری از کوی بت عیار پا پس کی کشد
تا که بیند روی او را در خیال و وهم و خواب


آرمین نوری

در پایان تعداد سال‌های زندگی‌تان

در پایان
تعداد سال‌های زندگی‌تان
اهمیتی ندارد
آنچه مهم است
زندگی جاری
در خلال این تعداد سال‌هاست


آبراهام لینکلن