چه کس اندازه ی من می‌تواند همدمت باشد

چه کس اندازه ی من می‌تواند همدمت باشد
دلت وقتی گرفته شانه ای سهم غمت باشد

گل همواره خوشبخت بهار آرزو هستی
به شرطی چکه چکه اشکهایم شبنمت باشد

شده نوروز و غیر از این ندارم آرزویی که
بهارم مست و عطرآگین یاس و مریمت باشد

نگو از دوری و از فاصله، جز من در این دنیا
چه کس سنگ صبور و رازدار و محرمت باشد

میان گریه ها از دوری ات در خود فرو ریزم
ببخش این شانه ی لرزان که می‌خواهد بمت باشد

حسودم من به بادی که وزیده باز هم سویت
مبادا شانه بر موهای چون ابریشمت باشد

کنارم نیستی و جا برای شادمانی نیست
دل دیوانه نیت کرده لبریز از غمت باشد

تو خورشید درخشان منی و خوب می‌دانم
هزاران بار اگر دورت بگردم هم کمت باشد

به شوق بازگشتت گریه کرده باز هم نوری
چه کس این گونه عاشق در تمام عالمت باشد؟


آرمین نوری

ای شهید سرفراز وادی مجنون سلام

ای شهید سرفراز وادی مجنون سلام
ای تپیده چون کبوتر در میان خون سلام

نام زیبای ارومیه به نامت روشن است
هر خیابانش به خورشید کلامت روشن است

تا تویی فرماندهِ ما، جان ما شیدای توست
لشکر جان بر کفی با نام عاشورا ی توست


نام تو فتح المبین را زنده می‌دارد هنوز
در دل بیت المقدس عشق می‌کارد هنوز

فخر می ورزد به تو والفجر و خیبر تا ابد
دشت خونین شقایق های پرپر تا ابد

بدر غرق خون تو عطر شهادت می‌دهد
اینچنین بر خاکیان درس رشادت می‌دهد

قایقی سرگشته ی تو رفته تا اروند رود
سرنشینانش ملائک، پر کشیده تا خلود

تا بهشتی جاودان در سایه ی طوبای عشق
در کنارت ای ابر انسان بی همتای عشق

مایه ی فخر سپاه پاسداران ی هنوز
افتخار سرزمین سربدارانی هنوز

واژه در واژه وصیت نامه ات غرق گل است
لاله ی غرقه به خون لاله زارانی هنوز

نام فروردین به نام پاک تو خورده گره
مایه ی سرسبزی فصل بهارانی هنوز

خاطراتت همدم اشک رفیقان مانده است
روشنی بخش و چراغ بزم یارانی هنوز

همچنان آتشفشان با شعله های جانگداز
آتشی در دل، نصیب داغدارانی هنوز

گرچه مفقودالاثر اما مزارت قلب ماست
غرق عشقی جاودانه لاله زارت قلب ماست

از شهیدان، خون به رگ داریم و صد جان در بدن
پیروان رهبر عشقیم و سرباز وطن

تا ابد راه تو را با جان ادامه می‌دهیم
با صلابت غرق در طوفان ادامه می‌دهیم

ای شهید ای باکری ای مظهر خون و قیام
تا ابد بر نام سبز و عشق پاک تو سلام

تا که دارد جان به تن، نوری غزلخوان شماست
ذره سان، پرورده ی خورشید تابان شماست


آرمین نوری ارومو

اگرچه سخت مغروری، مدارا میکنم با تو

اگرچه سخت مغروری، مدارا میکنم با تو
هوای عاشقی را خوب، معنا میکنم با تو

تو خورشید جهان افروز رویاهای من هستی
شبم را غرق در امید فردا میکنم با تو

اگرچه یوسف گمگشته ی کنعانی ام‌ اما
خودم را عاقبت یک روز پیدا میکنم با تو

به شوق همقدم بر ماسه های ساحلی بودن
دوباره عزم رفتن سوی دریا میکنم با تو

صدای پای تو با موجها زیباترین شعر است
دلم می‌لرزد از شادی و غوغا میکنم با تو

تو فروردینی و صد باغ گل از شوق می‌رقصد
به جشن عید نوروزی که برپا میکنم با تو

منم عاشق ترین عاشق، تویی زیباترین معشوق
به شعرم یادی از مجنون و لیلا میکنم با تو

غزلبانوی نوری هستی و دلدار بی همتا
جهان را غرق شور و شعر، زیبا میکنم با تو


آرمین نوری ارومو

کاش میشد بعد از این آسان فراموشت کنم

کاش میشد بعد از این آسان فراموشت کنم
مثل شمعی در شب تاریک، خاموشت کنم

نیست ممکن نه ندارد فایده یک لحظه هم
این که خود را بیخیال عطر آغوشت کنم

خسته ام از گرگ بی‌رحمی که دارم در خودم
تا به کی باید کمین در راه خرگوشت کنم


نه نکن اصرار بوسم باز لبهای تو را
نه نمی‌خواهم که دیگر لحظه ای نوشت کنم

قسمتم شبهای طولانی بی تو بودن است
خسته ام سودابه باید دل سیاووش ت کنم

تا که نوری بعد از این آرام گیرد روز و شب
نیست دیگر چاره جز اینکه فراموشت کنم

آرمین نوری

گر چه مرغ دل من سوی تو زد بال و پری

گر چه مرغ دل من سوی تو زد بال و پری
خبرم هست که از حال دلم بی خبری
خبرت هست که در کوی تو ماوا کردم ؟
از چه بر کلبه ویرانه نداری گذری
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
نکنی سوی من ای فتنه ی دوران نظری
ترسم آن روز بگیری خبر از عاشق خویش

که به جز یاد من خسته نیابی اثری
حاجتی نیست مکش تیغ به روی دل من
که بجز مهر تو در دست ندارم سپری
چه شود پرده براندازی از آن صورت ماه
که نه زیباست نهان در پس ابری قمری
عندلیب از گل روی تو به فریاد آمد
کار ما نیز ز هجران تو شد نوحه گری
نوری از روزن امید نمی تابد و من
خبرم هست که از سوز دلم بی خبری

آرمین نوری

گر ناله من بر دل سنگش اثری داشت

گر ناله من بر دل سنگش اثری داشت
سوی من افتاده به ظلمت نظری داشت
غمخوار اگر بود به حال من رسوا
بر حالت محزون منش چشم تری داشت
نومید کجا بودم اگر مرغ دل من
پر می زد و در صحن دلش بال و پری داشت
چون باد می آویختم از دامن گل ها
دلدار اگر از سر کویم گذری داشت
اندر صدف بخت من دلشده جانا
کی طالع شومم ز برایم گُهری داشت
از سوز درون نیست کسی را خبر ای دوست
کی دلبر ما از من و از دل خبری داشت
نوری تو به حسرت منگر سوی خلایق
کی مرغ سحر چون تو دل نوحه گری داشت

آرمین نوری

بس تطاول میکشم اندر صدف چون در ناب

بس تطاول میکشم اندر صدف چون در ناب
تا مگر در گردش ایام آیم در حساب
میخورد تن بر در و دیوار زندان از جفا
تا مگر جا افتد اندر خمره ی خلوت شراب
بی جهت نبود که می در نای میگردد اسیر
بس که حال مردمان خسته را سازد خراب
عشق را چون گوهری بنگر که در سختی و غم
در دل دیوانه بنشسته ست از پیر و شباب
گاه آتش بر سرای دل زند گه بر وجود
گاه بریان جان کند گه دل کند همچون کباب
حال عاشق کی عیان گردد برِ معشوق خویش
هست همچون قصه ی لب تشنه ای اندر سراب
مرگ عاشق نیست پایان حیاتش پیش دوست
زان سمر گردد شود مکتوب اندر هر کتاب
نوری از کوی بت عیار پا پس کی کشد
تا که بیند روی او را در خیال و وهم و خواب


آرمین نوری