بس تطاول میکشم اندر صدف چون در ناب

بس تطاول میکشم اندر صدف چون در ناب
تا مگر در گردش ایام آیم در حساب
میخورد تن بر در و دیوار زندان از جفا
تا مگر جا افتد اندر خمره ی خلوت شراب
بی جهت نبود که می در نای میگردد اسیر
بس که حال مردمان خسته را سازد خراب
عشق را چون گوهری بنگر که در سختی و غم
در دل دیوانه بنشسته ست از پیر و شباب
گاه آتش بر سرای دل زند گه بر وجود
گاه بریان جان کند گه دل کند همچون کباب
حال عاشق کی عیان گردد برِ معشوق خویش
هست همچون قصه ی لب تشنه ای اندر سراب
مرگ عاشق نیست پایان حیاتش پیش دوست
زان سمر گردد شود مکتوب اندر هر کتاب
نوری از کوی بت عیار پا پس کی کشد
تا که بیند روی او را در خیال و وهم و خواب


آرمین نوری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.