آغازِ داستان،

آغازِ داستان،
وجودم عشق شد
و عشق در کلماتم جاری
و از وحدتِ واژه های عشق،
نام تو برخاست
داستان تمام شد


سولماز رضایی

درونم چشمه ای می جوشد از زلال ترین سلام ها بر تو

درونم چشمه ای می جوشد از زلال ترین سلام ها بر تو
و چگونه تو را که دریایِ زلالِ سلامتی،
به جرعه ای از آن بخوانم؟!...
کاش روزی رخصتی دهی
که این چشمه ی کوچک، دریایی شود

سولماز رضایی

بگذار گاهی تو را از دور تماشا کنم

بگذار گاهی تو را از دور تماشا کنم
نزدیک بودن همیشگی، همچون دور بودن همیشگی ، آفت است
تو برای من تابلوی نقاشی بی بدیلی هستی که برای درک بهترت باید از تو دور تر بایستم
آنوقت است که حتی وزش باد لای موهایت را هم می توانم ببینم
درست مثل نور، در شب پر ستاره ون گوگ !

سولماز رضایی

تصویرهای با تو بودن را سخت به یاد می آورم!

تصویرهای با تو بودن را سخت به یاد می آورم!
عجیب است! انگار خاطرات تو صورتی از اشکال نیست!
هر گاه دلتنگ تو می شوم و خاطره ای از تو را به یاری می خوانم، کامم به شعری عاشقانه شیرین می شود!
گویا خاطره ی هر لحظه ای که در کنار توام، شعری یگانه می شود و در یادم می نشیند...
اگر قرار نبود تو را دوست بدارم، این غزل ها که خاطرات تو را می سرایند، تلقینِ کدام شاعر شیرین سخنی است به جز عشق تو؟!..

سولماز رضایی

همیشه میخواستم برایت شعری بنویسم.

همیشه میخواستم برایت شعری بنویسم.
شعری از زندگی تا ببینی چگونه در چشمان من نشسته ای
شعری که مرا از آنچه میخواهم و می توانم به تو نزدیک تر کند
شعری که فقط تو باشی و من و خوبی ها
شعری بلند تا بتوانم هر بیت آن نام تو رابا واژه ای از خوبی های جهان هم قافیه کنم
شعر تو...
واژه ها را یک به یک نوشتم ولی هیچ کدام هم وزن تو نشد
قافیه را باختم...! و تو در شعر من نگنجیدی
که فقط نام تو هم قافیه ی نام توست

سولماز رضایی

تو‌ حرف های مرا نشنیده بگیر

تو‌ حرف های مرا نشنیده بگیر
حرف های من تمام آن چیزی است که دلم می گوید
دل حساب و کتاب ندارد
دل اصلاَ منطق را نمی فهمد
دل قاعده و ‌‌قانون نمی شناسد
دل فقط تو را می خواهد

سولماز رضایی

و من گریستم بسیار گریستم

و من گریستم
بسیار گریستم
در کنار تو
و آن طوفان
که ابرهای درونم را به هم می کوبید
از سوی تو می آمد

و من گریستم
به جای تو هم گریستم

برای لحظه های تنهایی
برای فریب های روزگار
برای آن قدم های غریبانه ات

و من گریستم
در کنار تو
برای عکس صورتت برابر نور
برای خاطرات تو
که بسیار بی من است
و من گریستم
بسیار گریستم
برای ما
برای رنجی که عشق می کشد

سولماز رضایی

همیشه میخواستم برایت شعری بنویسم.

همیشه میخواستم برایت شعری بنویسم.
شعری از زندگی تا ببینی چگونه در چشمان من نشسته ای
شعری که مرا از آنچه میخواهم و می توانم به تو نزدیک تر کند
شعری که فقط تو باشی و من و خوبی ها
شعری بلند تا بتوانم هر بیت آن نام تو رابا واژه ای از خوبی های جهان هم قافیه کنم
شعر تو...
واژه ها را یک به یک نوشتم ولی هیچ کدام هم وزن تو نشد
قافیه را باختم...! و تو در شعر من نگنجیدی
که فقط نام تو هم قافیه ی نام توست

سولماز رضایی