هرگز گمان مبر که دلم را شکسته ای

هرگز گمان مبر که دلم را شکسته ای
با هر قدم که دور شدی، استخوان شکست



احسان افشاری

قلب ما هنگام وصل از التهاب افتاده است

قلب ما هنگام وصل از التهاب افتاده است
رود چون دریا شود از پیچ و تاب افتاده است
در پی حل معمای نگاهت نیستم
قفل این میخانه در جام شراب افتاده است


احسان افشاری

بیراهه ی دور می زند بی تو دلم

بیراهه ی دور می زند بی تو دلم
لبخند به زور می زند بی تو دلم
هر وقت که دیر میکنی مثل سه تار
در مایه ی شور می زند بی تو دلم


 احسان افشاری

بیراهه ی دور می زند بی تو دلم

بیراهه ی دور می زند بی تو دلم
لبخند به زور می زند بی تو دلم
هر وقت که دیر میکنی مثل سه تار
در مایه ی شور می زند بی تو دلم

 احسان افشاری

پلک بستی که تماشا به تمنا برسد

پلک بستی که تماشا به تمنا برسد
پلک بگشا که تمنا به تماشا برسد

چشم کنعان نگران است خدایا مگذار
بوی پیراهن یوسف به زلیخا برسد


سنگ با تیشه به تلقین و تمسخر می‌گفت:

منتظر باش که فرهاد به لیلا برسد

ترسم این نیست که او با لب خندان برود
ترسم این است که او روز مبادا برسد

عقل می‌گفت که سهم من و تو دلتنگی است
عشق فرمود: نباید به مساوا برسد !

گفته بودم که تو را دوست ندارم دیگر ..
درد آنجا که عمیق است به حاشا برسد


احسان افشاری

صد بار قلم تیز شد و خاطره نگذاشت

صد بار قلم تیز شد و خاطره نگذاشت

یک جمله شکایت به نگارم، بنگارم


"احسان افشاری"

آه از دوری ...

آنگاه ،
نگاه ، گاه ،
آه از دوری ...

احسان افشاری

گیسو رها نکن که به‌اندازهٔ نیاز

گیسو رها نکن که به‌اندازهٔ نیاز
افسانه‌های درهم‌وبرهم شنیده‌ایم

احسان افشاری

چه لذتی است که یک صبح سرد پاییزی

چه لذتی است که یک صبح سرد پاییزی
کنار پنجـــره باشم در انتظار خــــودم ..

اگرچه این همه سخت است نازنین بپذیر
دلم به کـار تو باشد سـرم بکار خــودم ..

از حباب نفسم می فهمم

از حباب نفسم می فهمم
چیزی از من ته دریا مانده
مثل جا ماندن قلاب در آب؛
بدنم
در بدنت
جا مانده...