دلبسته چون ندارم, عشق و قرار با تو
با کدام دل صبوری کنم, ای نگار با تو؟
راهِ صبر خود گیرم, منِ دل به یار داده
درجان و دل نمانم, چو کنم قرار با تو
علی_پرنیان
قد می کشد دلم قد دنیای چشم تو
آدم عروج می کند از پای چشم تو
در زمهریر فصل زمستان و حجم زرد
تن پوش گرم ما شده شولای چشم تو
می ریزی از نگاه خودت در نگاه من
خورشید خنده می کند از لای چشم تو
در عمق چشم های تو طوفان شناور است
من غرق می شوم لب دریای چشم تو
آبی ترین مسافر اقلیم عشق ...من
آتش به جان ماست غزل های چشم تو
من ناگهان تمام شدم در مقابلت
با من چه می کند تب گیرای چشم تو
مخمورم از نگاه تو ای آفتاب محض
دیوانه ی صراحت مینای چشم تو
چیزی که من نخواستم از روزگار خویش
چیزی بجز طلوع تماشای چشم تو
سیدقاسم حسینی سوته
شب های قبل از تو شعر میخواندم
چای مینوشیدم
به گلدان های کوچک اتاقم میرسیدم
آدم ها را دوست داشتم...
بی هوا پریدی میان آرامشم
بی هوا هم رفتی...
کتاب شعرها خاک میخورند
چای در فنجان یخ زده است
گل های گلدان خشک شده اند
از آدم ها متنفر شده ام:
سرت سلامت...
#سحر_رستگار
حوا،بهشت،پرده اول،درخت سیب
آدم نشسته در وسط صحنه بی شکیب
پروانه ای شبیه غزل از نگاه او
پر می کشد به سمت گلی عاشق و نجیب
نام تو چیست ای گل صد جلوه ی قشنگ؟
نام تو چیست ای غزل بکر و دلفریب؟
من میشوم قسم به خدا عاشق شما
در صحنه های بعدی این قصه،عنقریب
حوا،بهشت،پرده دوم،صدای باد
شیطان پرید در وسط صحنه نانجیب
شیطان؟ولی اجازه بازی ندارد او
آدم به خشم بر سر آن فتنه زد نهیب
لبخند عشق بر لب حوا جوانه زد
نام تو چیست دلشده ای عاشق و غریب؟
من آدمم که سیب تورا چیدم از بهشت
حاشا نمیکنم که شدم عاشقت عجیب
عاشق شدن چه کار قشنگی ست خوب من
خال لب تو کرده مرا شاعر و ادیب
حوا کشید روی دلش عکس سیب سرخ
آدم نوشت نام خودش را روی سیب
پایان قصه آدم و حوا یکی شدند
باغ بهشت،پرده آخر، درخت سیب؟؟
رضا اسماعیلی
به ظاهر خوبم و امّا دلم همواره خون است
مگر ظاهر همیشه حاکی از سرّ درون است
ندیده ای اناری را مگر هرگز رفیقم
خراب اندر درونش ظاهر امّا لاله گون است
علی پیرانی شال
این بار
نجابت چشمان ت را
نقاشی کردم
خدا را چه دیدی ؟
شاید
نمک گیر قلمم شدی
این بار
مژگان بختیاری
خواب دیدم که خدا مهربانتر شدهست و تو میآیی
آسمان صاف و هوا پاک شدهست و تو میآیی
لکلک پیر سر گلدسته مسجد
گرمگرم است به پردازش یک لانه گرم
و فردای همان روز
میآیی
خواب دیدم که دگر
ساعت و تقویم کم آوردهست
و مادرم بر سر سجاده گرفته است فال نکو
که همین اول فردا صبح ما
تو به خانه میآیی
علیرضا غفاری حافظ
روز
با کلمات روشن حرف میزند
عصر
با کلمات مبهم
شب
سخن نمی گوید
حکم می کند.
#شمس_لنگرودی