زندگی تکرارِ دردی بیش نیست

زندگی تکرارِ دردی بیش نیست
هیچ کس آسوده از این نیش نیست

هر که عاقل تر عذابش بیشتر
نیک بختی جز برای میش نیست

گل به خارش طعنه زد کین جان و تن
جز ز مهرت، همنشینم، ریش نیست

دشمنان جایِ خود امّا دردِ ما
هدیه جز از دوستانِ خویش نیست

آه، از گندم نمایِ جو فروش
هر که ریش بر صورتش درویش نیست

آینه در ظاهر و پشتش دو رنگ
کو پس آن یاری که بد اندیش نیست


علی پیرانی شال

خنده هایم آبکی لازم به هیچ اقرار نیست

خنده هایم آبکی لازم به هیچ اقرار نیست
خنده گاهی گریه است و جای هیچ انکار نیست

زندگی باید بچرخد خود به میلت ای رفیق
بخت و اقبالِ فراوان داشتن اجبار نیست

ای بسا جاهل که شد والا مقام از بختِ خود
ای بسا عاقل که راهش لحظه ای هموار نیست

شیر هستی گاهی انگار از تمامِ سعیِ خویش
سهمت افزون از همان خون لقمه ی کفتار نیست

حلّ این اسرار را هرگز مخواه از عالمان
چون کلیدش جز به دستِ صاحبِ اسرار نیست


علی پیرانی شال

برگی از شاخه گر افتد چاره و تدبیر نیست

برگی از شاخه گر افتد چاره و تدبیر نیست
عمرِ خوش روزی سر آید فرصت تاخیر نیست

بهترین باش آنچنان باران که بر خاکِ کویر
خوبِ من، خوبی به شرح و خطبه و تفسیر نیست

هر که باشی تو فقط عاشق بمان، عاشقترین
چون بگیری ماهی از آب هر زمانی دیر نیست

گر نباشد در درونِ آدمی عشق ای رفیق
ساده می گویم که چیزی قابلِ تغییر نیست

بی خبر ماندی اگر از عشق و اعجازش بدان
هر که عاشق باشد انگاری که هرگز پیر نیست

علی پیرانی شال

زیباتر از آن چشمِ سیاهِ تو مگر هست

زیباتر از آن چشمِ سیاهِ تو مگر هست
افزونتر از افسونِ نگاهِ تو مگر هست

تاریکیِ جنگل وسطِ یک شبِ بی ماه
یک لحظه چنان زلفِ سیاهِ تو مگر هست

هرجا قدمت جاده ای از یاس و گلِ سرخ
ای عشق، به زیباییِ راهِ تو مگر هست

من یوسفِ افتاده به تنهاییِ چاهم
دلگیرتر از غربتِ چاهِ تو مگر هست

ای آنکه در افتاده به چاهِ ستمِ دوست
ویرانگر از این آتشِ آهِ تو مگر هست


علی پیرانی شال

برگرد, میانِ من و تو فاصله ای نیست

برگرد, میانِ من و تو فاصله ای نیست
کوهم, دگر امّا به دلم حوصله ای نیست

گفتی که تو هر لحظه کنارِ منی امّا
جز دوریِ تو در دلِ من مسئله ای نیست!

صدها نه به تلخی زِ دهانِ تو شنیدم
بعد از نه به دنبالِ نه پاسخ, بله ای نیست؟

چون آینه پیشِ تو نشستم که ببینی
ویرانگر از این دردِ توام زلزله ای نیست

تو ساحلِ دل سنگ و منم موجِ شکسته
از دردِ وصالت چه بگویم گله ای نیست!

علی پیرانی شال

تصویرِ قشنگی ست تو را خواب ببینم

تصویرِ قشنگی ست تو را خواب ببینم
عکسی ز تو در برکه چو مهتاب ببینم

چشمم نرَود رویِ هم آن لحظه که رفتی
در حسرتِ آنم که تو را خواب ببینم

یک لحظه تو را چونکه شوم خیره به چشمت
همچون خودم آشفته و بی تاب ببینم

ای عشق بگو تا به کی اینگونه خودم را
بی تاب و گرفتارِ به گرداب ببینم

کی می رسد ای قصّه ی صیّاد و صدف ها
آن لحظه تو را چون دُرِ نایاب ببینم

علی پیرانی شال

آنوقت نباشد که تو را هیچ امیدی

آنوقت نباشد که تو را هیچ امیدی
تدبیرِ خداوندِ جهان را تو چه دیدی

ای بر لبِ تو شِکْوه ز تلخیِ زمانه
با صبر مگر مزّه یِ حلوا نَچِشیدی!

آن شاخه یِ خشکی که فتاده به لبِ جوی
گاهی شود از منّتِ او قامتِ بیدی


روزی تو گرفتار سگِ ما شوی ای گرگ
چندی اگر از گلّه یِ ما برّه دریدی

گر شب به دراز کِشَد اندازه یِ عالم
آید پیِ آن قافله یِ صبحِ سپیدی


علی پیرانی شال

پسته خورده می شود گر که بوَد بازَشْ دهان

پسته خورده می شود گر که بوَد بازَشْ دهان
گه دهان وا کردن و پایانِ کارِ ما همان

تو ندیدی در میانِ کاسه ها دائم برند
پسته های بسته را اینجا و آنجا مردمان

علی پیرانی شال

نم نمک از دشت و صحرا میرسد بویِ بهار

نم نمک از دشت و صحرا میرسد بویِ بهار
ابر و باران و نسیم و چشمه ها و سبزه زار

زنبقِ کوهی دریده جامه از فرطِ نشاط
تا دهد مژده که اینک میرسد فصلِ بهار

نغمه یِ شیرین باران میبرد هوش از چمن
در طرب صدها قناری لابلایِ شاخسار

غنچه هایِ زرد و سرخ و لاجوردی و بنفش
دامنِ صحرا و جنگل مملوّ از نقش و نگار

گاهگاهی آفتاب از شرمِ این نقشِ قشنگ
چهره مخفی می کند چون نوعروسان از وقار

صحنه ای افسونگر امّا دلنواز و بی نظیر
رقص و نازِ شاپرک ها در کنارِ جویبار

قاصدک ها در فضایِ باغ و بستان همچنان
پیکِ شادی هر طرف اینجا و آنجا رهسپار

آسمان لوحی منقّش از پرستوهایِ شاد
شور و شادی در میان بزم صدها دسته سار

زمزمه یِ شاخساران هر کجا با رقصِ باد
می نوازد جان و دل را همچو آهنگِ سه تار

کمتر از باران و ابر و شاپرک ها نیستی
در طرب آی و برقص از نغمه هایِ روزگار

جامِ غم را بشْکن از جان و بخوان آوازِ عشق
آنچنان بر شاخسار آواز می خواند هَزار


علی پیرانیِ شال

به ظاهر خوبم و امّا دلم همواره خون است

به ظاهر خوبم و امّا دلم همواره خون است
مگر ظاهر همیشه حاکی از سرّ درون است
ندیده ای اناری را مگر هرگز رفیقم
خراب اندر درونش ظاهر امّا لاله گون است


علی پیرانی شال