موج دریا گفت, ای ساحل ببین از راهِ دور

موج دریا گفت, ای ساحل ببین از راهِ دور
دائما در سویِ تو من می دوم با عشق و شور

خستگی از من نمیبینی تو ای معشوقِ من
شوقِ دیدارت بوَد یکسر تمامِ شوقِ من


هر قدم را می نهم با جان و دل در سویِ تو
عشقِ من باشد فقط دیدارِ آن مهرویِ تو

آتش عشقِ کسی افتد به جانِ تو اگر
چون شناسی در رهِ دیدارِ او پا را زِ سر؟

لیکن ای سختِ صبورِ بیخیالِ سنگدل
سینه ات گویا که باشد فارغ از آثارِ دل

چون نشانی را زِ شوق از تو نمی بینم عجب
بهرِ کی بوده؟ دل ما را ببین در تاب و تب!

زین سبب من میزنم سر را به صخره زود زود
تا شوم از صحنه یِ هستیِ خود چون دودِ دود

مثلِ یارانِ دگر در راهِ آغوشت رفیق
تا همیشه میشوم آن دم فراموشت رفیق

مرگِ عاشق بِه اگر قدرش نداند یارِ او
عشق یارش میشود آن دم فقط سر بارِ او

ساحل از این طعنه هایِ بی هوا خندید و گفت
ای ترا سینه پر از گفتارِ بی پایانِ مفت

شکوه از عاشق پسندیده نباشد مردِ راه
عاشق و راهِ وصال امّا به سینه آه و واه؟

سعی و سختی لذّتِ راهِ رسیدن تا ابد
خلقت از دستورِ او آغشته با رنج و کَبَد

گر نبیند عاشق از معشوقِ خود میلِ وصال
کی بوَد او را به دل در راهِ وصلت شور و حال

دائما آغوشِ دل را ما گشودیم ای رفیق
کی ز دل, ما عشقِ یاران را زدودیم ای رفیق

روز و شب در انتظارت چشم در ره دوختم
تو ندیدی انتظارم را ولی من سوختم

قطره هایِ اشکِ من را رویِ صخره ها ببین
اشکِ چشمان قاصدی از شورِ دل باشد یقین

چون رسیدی بوسه بر پایت زدم امّا مدام
شکوه ها کردی ز دل از جورِ عشق ای مردخام

ای تو ظاهربین که چشمانت به واقع کور بود
حق همیشه از دلِ ظاهر نگرها دور بود


ای بسا مجنون که عشق او را لبِ ساحل کشید
لذّت آغوشِ وصلت را زِ نادانی ندید

علی پیرانی شال

میروی از کوچه و در کوچه غوغا می شود

میروی از کوچه و در کوچه غوغا می شود
واژهایِ شعرِ من در جا شکوفا می شود

با دو صد دل می روم در مکتبِ عشقت چنان
کودکی در مدرسه فکرِ الفبا می شود

منطقی در کارِ عشقِ ما نباشد در میان
گه نگاهی، آتشِ سارا و دارا می شود

پایِ عشق آمد میانِ معرکه از من بپرس
هر کسی او فاقدِ چشمانِ بینا می شود

ای که سرگردان شدی در کوچه یِ بی نامِ عشق
عشق گاهی ناگهان در دل هویدا می شود

علی پیرانی شال

در طوافِ کعبه بودم، فکرِ من درگیرِ تو

در طوافِ کعبه بودم، فکرِ من درگیرِ تو
هر که دنبالِ خدا و من پیِ تفسیر تو

من که هفتاد و دو بار آنجا بجایِ هفت بار
گشتم امّا فکرِ من بود و فقط تصویرِ تو

بانگِ تکبیر از همه سو آمد اندر گوشِ من
در خیالم می شنیدم من همه تکبیرِ تو


هر که زنجیری به دست آمد که زنجیرم کند
غافل آنکه پایِ من افتاده در زنجیرِ تو

ماجرایِ سیب و آدم را نمی دانی مگر
تو همان سیب و دلم دائم بوَد در گیر تو

علی پیرانی شال

با حمله ای از لشکرِ شب ، زلفِ سیاهت

با حمله ای از لشکرِ شب ، زلفِ سیاهت
سردارِ دل افتاده به زندانِ اسارت

وَز تابشِ افسانه یِ خورشیدِ جمالت
یک آینه افتاده به دیوارِ عمارت

خورشید ، نگاهش چو بدان آینه افتاد
دائم شده شرمنده از این اوجِ مقامت

ای آینه ، از حُسنِ نگاه وُ نظرِ تو
صد آینه افتاده به دامانِ خجالت!


یعقوبِ دلِ من شده بی صبر و تحمل
بازآ و بده مژده زِ پایانِ فراقت

علی پیرانی شال