روزگارت گرچه سخت امّا به پایان می رسد

روزگارت گرچه سخت امّا به پایان می رسد
بعدِ هر سختی یقینا روزِ آسان می رسد

گر برآشفت از تلاطم هایِ طوفان حالِ تو
آبیِ آرام و زیبا بعدِ طوفان می رسد

در دل ماهی اگر باشی و لیکن با امید
بی گمان هنگامه یِ اعجاز ایمان می رسد


در میانِ چاهِ ظلمت هر که را صبری بوَد
روزگاری بر مقامِ شاه و سلطان می رسد

در پی سرما به قلبِ چلچله ها صد یقین
موسمِ سرسبزی از سویِ بهاران می رسد

علی پیرانی شال

شب آرام وُ صدایِ پایِ باران وُ دلی تنها

شب آرام وُ صدایِ پایِ باران وُ دلی تنها
دوباره خاطراتِ تو, هجومِ نیزه یِ غم ها

تو رفتی, من فراموشَتْ شدم امّا چرا ای عشق
منم تصویرِ غمگینِ غروبِ ساحل دریا


فراموشَت کند آن کس تمامِ آرزویِ توست
نماند لذّتی بر تو بجز غم با دلِ تنها

دلم در آرزویِ تو همان کشتیِ یونانی
به کیش افتاده بیچاره غمین در این سرِ دنیا

گهی در بینِ یارانی ولی تنهایِ تنهایی
چه تلخ آنکس میانِ جمع و تنها در دلش امّا


علی پیرانی شال

شباهنگم صدایِ من همه آهنگِ تنهایی

شباهنگم صدایِ من همه آهنگِ تنهایی
شب آرام از صدایِ من ولی من غرقِ شیدایی

هوایِ تو اگر افتد به جانِ عاشقی ای دوست
چنان دیوانگان افتد به کنجِ قابِ تنهایی

نباشد لذّتی برتر اگر عاشق شوی روزی
ز هجرانی که می ارزد غمش حتّی به دنیایی

مدام از ما تو را شکوه اگر از هجر و تنهایی
حجاب عقلِ ما مانع و گرنه تو هویدایی

چو نابینا کند شکوه به تاریکیِ روزِ خویش
بوَد پرده به چشمانش, تو آن خورشیدِ پیدایی

علی پیرانی شال

عمرِ من چون زلفِ معشوقم سیاه

عمرِ من چون زلفِ معشوقم سیاه
من به دستِ هر دو در حالِ تباه
گر بلند آن زلفِ او زیباتر است
گر بلند این عمرِ من, با اشک و آه
مویِ من با رویِ معشقوقم یکیست
هر دو در برقِ سفیدی قرصِ ماه
ای زلیخا بیش از این ناله مکن
یوسف ازعشقِ تو افتاده به چاه
قاتلِ عاشق همیشه عشقِ اوست
می بَرد بالایِ دارش بی گناه
علی پیرانی شال

+دوستان شاعر شعرهای خوب تون رو برام بفرستید تا همین جا بزارم..

یلدا اگرَش زایشِ خورشیدِ جهان است

یلدا اگرَش زایشِ خورشیدِ جهان است
تو زایشِ عشقی که همه در دل و جان است

گفتند به زلفانِ تو مانَد شبِ یلدا
دیدم شبِ یلدا به خجل در بَرِ آن است

اشکیست به دل از سرِ شوقِ تو که ای دوست
هر قطره که از گونه یِ هر غنچه روان است


ما سینه سپر کرده به میدانِ تو ای عشق
برخیز و بزن تیرِ خلاصت به کمان است

آن نقطه که آرامشِ تو بسته به آن است
معنایِ تو و عشقِ تو در واقع همان است

علی پیرانی شال

می کشاند حسّی هر لحظه مرا تا کویِ یار

می کشاند حسّی هر لحظه مرا تا کویِ یار
حسِّ شیرینی که می خواند مرا بی اختیار

همچو پیچک می خزد پیوسته بر اندامِ دل
بسته دل را صد گره بر پیچکِ گیسویِ یار

لحظه لحظه می رباید از دلم صبرِ مرا
از دلِ ایّوبی ام, امّا که اینک بیقرار

در پسِ این شورِ شیرین عاقبت حلّاج وار
دستِ دل بر گردنت گردد چنان چوبه یِ دار

بر زلیخایِ دلِ عصیانی ام خرده مگیر
یوسفِ مصری پس از عمری مرا کرده شکار

در مسیرِ عاشقی دل را نباشد اختیار
می کشاند حسّی هر لحظه مرا تا کویِ یار

علی پیرانی شال

من همان عاشق ترین مومن به چشمانِ توام

من همان عاشق ترین مومن به چشمانِ توام
رو به سویِ قبلگاهِ عشق و ایمانِ توام

چشم در چشمم شدی وقتِ نمازم در عجب
ماندی از من اینچنینی غرقِ چشمانِ توام

ای روانتر از غزل, زلفانِ تو بر شانه ات
در نمازم من فقط دائم غزلخوانِ توام

تو مرا ای جان مرنجانم که با رنجِ فراق
عمرِ من رفت و هنوزم دل پریشانِ توام


نوکِ پرگارم, گریزان از همه در دایره
سر فقط بر تربتِ نقطه یِ دامانِ توام

علی پیرانی شال

موجِ طغیان خیزد از گیسویِ تو یا دینِ من

موجِ طغیان خیزد از گیسویِ تو یا دینِ من
خانه ویران گردد از گیسویِ تو یا دینِ من
ای عجب از دینِ من بسته به تارِ مویِ تو
دین اگر این, مشکل از گیسوی تو یا دین من؟!


علی پیرانی شال

نمانده طاقتی در من هنوزم چشم در راهم

نمانده طاقتی در من هنوزم چشم در راهم
تمامِ لحظه ها؛ خود را بسانِ شمع می کاهم

غریبانه نشستم من؛ کنارِ پنجره اینک
به سقفِ آسمانِ جان, رسیده شعله یِ آهم

بجز آهنگِ پاهایت, گذر از کوچه ای جانا
زِ دردِ انتظارِ تو شفایِ دل نمی خواهم


نمیدانی هنوزم دل؛ بهانه گیرِ دستانت
فراقِ تو چنان آتش, منم انباری از کاهم

گذر بر خاطراتت دائما تصویرِ افکارم
نمانده طاقتی در من هنوزم چشم در راهم

علی پیرانی شال

تو در ساحل به موجِ زلف وُ موجِ آب

تو در ساحل به موجِ زلف وُ موجِ آب
من‌ آن قایق شکسته با دلِ بی تاب

تو مستِ نازِ زلفِ موجِ موهایت
فروتر قایق هر لحظه درونِ آب

تو آسوده زِ یاد وُ خاطرم امّا
نشد یادت فراموشم در این غرقاب

تو رفتی در غروبِ ساحل از پیشم
منِ تنها شدم غرقه در این گرداب

کنون دریا همان امّا زِ من باقی
مکانِ قایق وُ نور از دلِ مهتاب

علی پیرانی شال