سهم من از زمین

سهم من از زمین
زمان
آسمان
و بهشت
تنها نام من است و بس
به آن طنینی که
از لبان تو برمی‌خیزد

مرا از من نیز بگیر
اما از زمین
زمان
آسمان
و بهشت
محروم مکن


علیرضا غفاری حافظ

از نخستین بامداد آفرینش

از نخستین بامداد آفرینش
که خدا
مغرورانه بهشاهکار خوبش می‌نگریست
من دل‌نگران تو بودم
از آن‌چه که این جهان
بر تو روا خواهد داشت
و کمی هم در وحشتی عشقی که از تو
بر سر من خواهد آمد

خدا هم شاید توجه نکرده بود
که رنج عشق
وقتی با درد آگاهی از زندگی می‌آمیزد
تلخ‌تر از رنجیست که خودش
در تنهایی‌ها چشیده بود


علیرضا غفاری حافظ

غافل از تبعات گرمایش زمین

غافل از تبعات گرمایش زمین
غافل از اخبار جنگ
غافل از زلزله
غافل از فقر گسترده
غافل از پناجویانی که مدام غرق می‌شوند
و سرانجام
غافل از خودم
که قرار بود ستاره شوم
آه که چقدر مرا از خود ربوده‌ای
و افسوس که من
چقدر ضعیف بوده‌ام

در برابر زیبایی‌های تو!

علیرضا غفاری حافظ

چه می‌شد اگر من زخمی آفرینش نبودم

چه می‌شد اگر
من زخمی آفرینش نبودم
بوی این زمین بی‌روح را نگرفته بودم
کمی مثل این مردم نشده بودم
عصاره‌هایی از دروغ
غرور
ترس
و هوس
در من ندویده بود
و آنگاه
من اندکی
لایق چشمان تو بودم


علیرضا غفاری حافظ

تو را به خدای قاصدک ها می سپارمت ای یار

تو را به خدای قاصدک ها می سپارمت ای یار
به خدای پس پشت آِینه چشمانت ای یار
باری, یا مرا به همین قلب عاشقت بسپار
یا آنکه مرا
از میان بردار


علیرضا غفاری حافظ

خواب دیدم که

خواب دیدم که خدا مهربان‌تر شده‌ست و تو می‌آیی
آسمان صاف و هوا پاک شده‌ست و تو می‌آیی
لک‌لک پیر سر گلدسته مسجد
گرم‌گرم است به پردازش یک لانه گرم
و فردای همان روز
می‌آیی
خواب دیدم که دگر
ساعت و تقویم کم آورده‌ست
و مادرم بر سر سجاده گرفته است فال نکو
که همین اول فردا صبح ما
تو به خانه می‌آیی

علیرضا غفاری حافظ

در آینه

در آینه
تو محو زیبایی خود بودی
و به دسته‌ای از موهایت چشم دوخته بودی
که با باد می‌رقصیدند

من اما گرفتار تناقضی تلخ بودم
به زشتی و حقارت جهانی می‌اندیشیدم
که سعی می‌کرد فرومایگی خود را
در پس زیبایی تو پنهان دارد



بگذار جهان زشت حقیر را
زیبا و شگفت بیانگارم
اما
تا زمانی که تو را دارد
من از جنس او نیستم
و به دل‌شکستن‌هایش, عادت ندارم

آه, چه جهان زیبایی!
چه جهان فریبایی!

علیرضا غفاری حافظ

شعرهایمان چه شد؟

شعرهایمان چه شد؟
چه بر سر قلب من آمد؟
چیزی در من هست که می‌خواست مرا از تو بگیرد
مرا از شعر بگیرد
و تو را در آنسوی جاده خوشبختی
از من دور بدارد

اما به خود که می‌نگرم
می‌بینم هنوز پر از شعر و شورم
هنوز دستانم هیچ کم از تیشه فرهاد ندارند
هنوز می‌توانم تو را به خواب ببینم
و هنوز آن پل سالم است
و می‌تواند تاب و تحمل عبور مرا به سوی تو بیاورد
هنوز زندگی جاری‌ست!

علیرضا غفاری حافظ

برای دانستن اندازه‌ی دوست‌داشتنم به تو

برای دانستن اندازه‌ی دوست‌داشتنم به تو
نقشه‌ای را در برابرت بگیر
و فاصله کوهستان‌های سرفراز زاگرس تا آتنِ
مغرور را
اندازه بگیر
و آنچه را که هست، در بالاترین عدد ممکن،
ضرب درهزار کن


علیرضا غفاری حافظ

شبی دزدانه به خواب تو خواهم آمد

شبی دزدانه به خواب تو خواهم آمد
به دور از چشم گزمه‌ها و عسسان
در حالی‌که سگ‌ها لباس مرا دریده‌اند
و خارها جسم مرا خلیده‌اند
به دستم
دسته گلی زیبا خواهد بود
از گل‌های صحرایی زیبا
تصور می‌کنم که این
چیزی بیش از خواب خواهد بود
و به پگاه آن شب
رد پای مرا بر حیاط خانه‌تان
خواهند یافت
در حالی‌که قطره‌هایی از خون سرخ من بر آن‌هاست

علیرضا غفاری حافظ