از نخستین بامداد آفرینش

از نخستین بامداد آفرینش
که خدا
مغرورانه بهشاهکار خوبش می‌نگریست
من دل‌نگران تو بودم
از آن‌چه که این جهان
بر تو روا خواهد داشت
و کمی هم در وحشتی عشقی که از تو
بر سر من خواهد آمد

خدا هم شاید توجه نکرده بود
که رنج عشق
وقتی با درد آگاهی از زندگی می‌آمیزد
تلخ‌تر از رنجیست که خودش
در تنهایی‌ها چشیده بود


علیرضا غفاری حافظ

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.