زمستانی بود تابستان ما

زمستانی بود
تابستان ما
خدا کند فصل انار
مثل همیشه
پاییز بماند…


مازیار اطمینان

برگ های خزان پاییزی را دیده ای?

برگ های خزان پاییزی را دیده ای?
برگ های نارنجی رنگ که هر یک بر روی زمین افتاده اند
گویی هر یک بهای دوست داشتنشان را می دهند
پاورچین پاورچین زیر قدمهایمان خُرد
صدای خردشدنشان را می شنویم
و هر یک بهای دوسست داشتنشان را اینگونه می دهند
به پای همان درخت می ریزند و جان می دهند.


حکایت آدمها نیر اینگونه ست...

بر زمین پر از انارهای ترک خورده‌ای است

بر زمین

پر از انارهای ترک خورده‌ای است

که می خواستند

در دامن تو بیفتند...


فاطمه حسن پور

نتوانستم که بگویم دلم اینجا مانده ست

نتوانستم
که بگویم دلم اینجا مانده ست
من پی گمشده ام آمده ام
ارغوانم را می خواهم
آن سوی پنجره ، وای
ارغوان داشت نگاهم می کرد..


هوشنگ_ابتهاج

خیلی چیزها از «تنها بودن» بدترند

خیلی چیزها از «تنها بودن» بدترند
اما اغلب چند دهه طول می‌کشد
تا این را بفهمی.
بیشتر اوقات هم وقتی می‌فهمی
دیگر خیلی دیر شده.

هیچ چیز دنیا هم از «خیلی دیر شدن» بدتر نیست.

چارلز_بوکوفسکی

فقط پس از آنکه فهمیدی

فقط پس از آنکه فهمیدی هیچ چیز نمی تواند کمکت کند،
آنوقت به هیچ کمکی نیاز نداری...

ویلیام_فاکنر

دومین مکتوب

#برشی_از_یک_کتاب_خوب
در کنار ساحل قدم می زدم و می‌خواستم به جایی دیگر بروم که درخشش چیزی از فاصله دور توجهم را به خود جلب کرد.
جلوتر رفتم تا به شیﺀ درخشان رسیدم
نگاه کردم دیدم یه قوطی نوشابه است
با خودم فکر کردم، در زندگی چند بار چیزهای بی‌ارزش من را فریب داده
و مرا از مسیر اصلی خودم غافل کرده است و وقتی به آن رسیدم دیدم که چقدر بیهوده بوده است.
ولی آیا اگر به سمت آن شیءِ بی‌ارزش نمی‌رفتم واقعاً می‌فهمیدم که بی‌ارزش است یا سال‌ها حسرت آن را می‌خوردم...!؟

دومین مکتوب
#پائولو_کوئلیو

حرف های مبهمی داریم،

حرف های مبهمی داریم،
گوش هایمان را مِه می گیرد،
چشم هایمان اما واضح اند،
آنقدر که گُر می گیریم،
از نگاهی که لیلی و مجنون را،
از حفظ می خواند،
قاضی دردهای نگفته،
چشم هایم را آورده ام...

نگین_رساء

هیچ چیز مطلق نیست همه چیز تغییر میکند

هیچ چیز مطلق نیست
همه چیز تغییر میکند
حرکت میکند؛
دگرگون میشود؛
همه چیز پرواز میکند و دور میشود؛

فریدا کالو

اما پاییز را خوب می شناسد،

چشم هایم می بارند
چهره ام آینه را زرد کرده است،
حالا باغ انارهایش را
دانه دانه در دهانم می کارد،
و خونم را مَلَس می کند،
باغ من را نه،
اما پاییز را خوب می شناسد،
کلاغهایش را از گوشِ درختی در می آورد،
و هدیه می دهد به من...

نگین_رساء