امشب زده ام فالی، مستانه تر از هرشب

امشب زده ام فالی، مستانه تر از هرشب
دیوانه شدم امشب، دیوانه تر از هر شب

در این صدف عشقم، گوهر شده‌ای جانا
دردانه شدی امشب، دردانه تر از هر شب

حسن سهرابی

پارسال در کوهِ سبلان

پارسال
در کوهِ سبلان
روباهِ زیبایی
در آغوشِ
خرسنگهایِ آتشفشانی
ایدز گرفت و مُرد

از دهانش پیدا بود
چیزی را بلعیده بود
چشمانِ زردش را
به خاطرم
سپرده ام
در گرماگرمِ تابستان

زرتشت اگر زنده بود
صفوفِ اهریمنان را
با آتشِ قهر
به خاکستر بدل می کرد
و طهارت را
به دریاچه باز می گردانید


آرش آزرم

خدایا از آشنایی با این دنیا خسته ایم

خدایا از آشنایی با این دنیا خسته ایم
این دنیا برای همه نیست

دنیا جنگل تاریکی ست پر از پرنده
عده ای در پی پرنده ی خوشبختی گم‌شدند

عده ای درحال دوست داشتن زخم برداشتند
عده ای در بستر تنهایی مُرده اند


رقیه مرادی

معشوق به دنبالِ خطر می گردد

معشوق به دنبالِ خطر می گردد
دائم پی ِ جنگ و دردِسر می گردد
گقتم بروی دوباره برمی‌گردی
مجرم به محلِ جُرم بر می گردد . . .

مهرشاد انصاری

کاش تو را ندیده بودم

کاش تو را ندیده بودم
درون تیره ابرهای کبود
زخمی مورب در چهره داشتی
در میان تندر و توفان به خود می پیچیدی
و به پهنای آسمان اشک می ریختی
تا غبار روزگار سیاهی و تباهی را
با اشک و آه بزدایی
تا در چشمانت ستاره‌ها سوسو زنند

من خواب بهار دیگری دیده بودم
از نوع دیگری
در پی زمهریر هزاران یخبندان
با عطر نان و ریحان
بر حریر هزاران علفزار
با آواز هزاران پرنده
با خوشه هائی از گل های اقاقی در موهایش
جان بدر برده از دستبرد راهزنان
می آید به تماشای ماهی هایی
که در مهتاب می پرند
تا در آینه ی رود خود را ببینند
و اندیشه ای می آورد به سبزی باغ های اساطیری
برای شکفتن لبخند هزاران شکوفه
و نجات می دهد زیبای طلسم شده را
که زخمی کهنه روی گونه دارد

بهاری می آید دست و دل باز
با شعر و شراب و شهد فراوان در انبان
تا پرندگان مست شور و ماهور بخوانند و
پرواز را مثل امواج به سینه بسایند
و من در خواب سارها و ماهی ها می پرم
و پرندگان بی نظیری
در خواب های من به پرواز در می آیند
زیبای طلسم شده را می بینم
دیگر زخم موربی روی گونه ندارد
می گویم: آه، من به یک روز زنده بودن
در چنین بهاری راضی بودم

خواب بهار دیگر گونه‌ای دیده‌ام
که نام همه‌ی گل ها و پروانه ها را می داند
در نور چشمان اش التیام و مهربانی هست
زیبائی را وزن نمی کند
بزرگی را اندازه نمی گیرد
نفع و ضرر را نمی سنجد
رنگ را جیره بندی نمی کند
می گوید من قبلاً تو را یک جایی ندیده ام؟
آنگاه تکه های مرا به هم می چسباند
و می گوید:
من تو را می شناسم
آری تو همان آینه ی هزار تکه ای
که بهار را دیگر گونه‌ می خواستی
در قلعه ی سنگباران
بیقرار بهار بودی
اینک بهار
خواهی زلف بر باد ده
خواهی دست افشان
خواهی آواز بخوان.


امید علی دایم امید

باید رفت نه که نباید ماند

باید رفت
نه که نباید ماند
باید مُرد
نه که نباید زیست
همین‌قدر پا در هوا
در پهنه‌ی هستی


رستار افسری

یاد دارم کودکی بودم و در دل یک سوال

یاد دارم کودکی بودم و در دل یک سوال      
    
کیست این نامی که می گویند در هر آن و حال
      کیست این انسان بخشنده ، که نامش مرهمی         
  بر دل است و عشق او در عالم دل بی مثال
   
  کیست می گویند او تسکین برای غصه هاست       
  نام او را می‌ شنیدم قهرمان قصه هاست
      
    در خیالم ناشناسی بود اما آشنا                  
     مادرم می گفت، او عادل ترین شیر خداست
     هر که را می‌ زد زمین، دست جفای روزگار       
 
 
یاد او یاریگری می شد و غم ها را قرار
 
  دست من را می گرفت، وقتی صدایش می زدم         
   در دل من ناشناسی بود لطفش آشکار
     
از پدر پرسیدم او را، گفت مهری بی نظیر        
 
  کوچه های کوفه در عطر رئوف او اسیر
  
  سرپرستی بر یتیمان بود او، سقّا ی عشق                 
 جرعه ای لبخند می بخشید، بر قلب فقیر
   
دل به سوی کوفه پر زد، سوی این نام و نشان    
    مسجد کوفه به چشمش دیده هر راز نهان
  
  گفت شب از مهربانی های او پر نور شد           
   راز این قصه ی پر راز، کند کعبه عیان


زهرا امیدی

می توان یک چشمه بود در کنارِ نخلها

می توان یک چشمه بود در کنارِ نخلها
می توان مرهم نهاد بر تمامِ زخمها
می توان جاری نمود آبهایِ برکه ها
می توان آئینه بود در نگاهِ شیشه ها
می توان انفاق کرد در سکوتِ کوچه ها
می توان دستی کشید بر غبارِ چهره ها
می توان حنانه شد از دلِ نیزارها
می توان گُل را گرفت از میانِ خارها
می توان جاری شد و دجله ای را ساز کرد
می توان بر روی گُل شبنمی آغاز کرد
می توان یک صبح زود دفتری را باز کرد
می توان تا انتها بی صدا پرواز کرد

مصطفی مروج همدانی