پارسال در کوهِ سبلان

پارسال
در کوهِ سبلان
روباهِ زیبایی
در آغوشِ
خرسنگهایِ آتشفشانی
ایدز گرفت و مُرد

از دهانش پیدا بود
چیزی را بلعیده بود
چشمانِ زردش را
به خاطرم
سپرده ام
در گرماگرمِ تابستان

زرتشت اگر زنده بود
صفوفِ اهریمنان را
با آتشِ قهر
به خاکستر بدل می کرد
و طهارت را
به دریاچه باز می گردانید


آرش آزرم

آسمان صاف و زمین صاف و زمان ناصاف است

آسمان صاف و زمین صاف و زمان ناصاف است
زیرِ این چرخِ فلک نوعِ بشر علاف است
ماه و خورشید و کواکب به نظر زیبایند
لیک یک نکته ی مجهول در این اوصاف است
شکمِ دهر چو حلقومِ جهانخواران نیست
خَلفِ آدم و حوا عجبا بی ناف است
گوهری هست جهان آنطرفش پیدا نیست
هر که صاحبنظری هست نه خود صراف است
می رسد قصه ی هستی به درازایِ زمان
به گمان هرچه بخوانی همه حرف و لاف است
بالِ پروازم اگر نیست چو سیمرغ چه باک
دلِ من خیزِ بلندی ست که نامش قاف است

آرش آزرم

با خیالت همه شب قصه کنم ساز ولی

با خیالت همه شب قصه کنم ساز ولی
جز خیالت نکنم با کسی ابراز ولی
دور باش از منِ دلخسته به اندازه ی دهر
با خیالت گو که با من نکند ناز ولی
با نگاهت به افق هایِ نهان می نگرم
آشکارا نکنم با فلک این راز ولی
با بلندایِ سکوتم همه شب در دلِ دشت
همچو آن کوهِ غرورم پر از آواز ولی
سایه ای می گذرد از گذرِ خاطره ها
هست او خاطرِ آزرده ی یک باز ولی
روزی آید که سحر چشم گشاید بی ما
از ضمیرم نرود چشمِ تو طناز ولی

آرش آزرم

بر تنهاییِ خویش تکیه کرده ام

بر تنهاییِ خویش
تکیه کرده ام
چونان کوهی
در حجمِ دشتی

گاهی
در سایه ی خویشم
گاهی
برون از سایه ام


و عقابی سیاه
از فراسویِ نگاهم
به سویِ خورشید
بال می کشد
‌‌‌
آرش آزرم

همه ی سایه ها سیاه است

همه ی سایه ها سیاه است
حتی سایه ی گلِ سفید
یا آفتاب باش
یا آفتاب پرست


آرش آزرم

چند روزی میهمانِ سبزه زارانیم و بس

چند روزی میهمانِ سبزه زارانیم و بس
از شمیمِ گلعذاران بی قرارانیم و بس
آتشی هستیم و آبی اندکی با بادها
در می آمیزیم و آخر خاکسارانیم و بس
چشم در چشمِ فلک داریم تا دم می کشیم
دمبدم جان می کنیم و زنده دارانیم و بس
اسبِ بی افسارِ دل را در بیابانی وسیع
می دوانیم و عبث گم در غبارانیم و بس
ذره ذره می کِشد جان خویش را تا نیستی
قصه سازِ هستیِ خویشیم و یارانیم و بس
یک شب آخر چون نسیم از سبزه زارِ زندگی
بی خبر از بامدادان رهسپارانیم و بس

آرش آزرم

ماه از پنجره ی سرد به من می نگرد

ماه
از پنجره ی سرد
به من می نگرد

من به تُنگی که در آن
چشمِ یک ماهیِ کوچک
خوابِ اقیانوسی را می بیند


آرش آزرم