خدایا از آشنایی با این دنیا خسته ایم

خدایا از آشنایی با این دنیا خسته ایم
این دنیا برای همه نیست

دنیا جنگل تاریکی ست پر از پرنده
عده ای در پی پرنده ی خوشبختی گم‌شدند

عده ای درحال دوست داشتن زخم برداشتند
عده ای در بستر تنهایی مُرده اند


رقیه مرادی

من خودم کنار خودم ایستادم

من خودم کنار خودم ایستادم
شعر میگویم
این درد مرا تسکین میدهد

من جایی پنهان نمیشوم
که همانجا نابود شوم

شانه هایت بماند
برای کسی که مسافر است
من شاعرم

رقیه مرادی

آن بلبل در سینه تو مینالد منم

آن بلبل در سینه تو مینالد منم
جگر جگر گوشه ات را
آتش عشق سوزاند پدر

بیا دستان مرا بگیر
دستان من دستمال جیب تو
پاک میکنم عرق از پیشانی تو

با دستهای خسته ات
قصری بساز در دل ویرانه ی من
شاه باش من برده ی تو
به دوش میکشم تو را همه عمر

اگر باز آید آن یار نقابدار
بگو صاحب برده منم
این دل را هرگز نفروشم
که دل شکسته
طاقت لرزیدن ندارد


رقیه مرادی

اشک های من ...

اشک های من ...
شعر نابی ست ...
تصویری به جای کلمات ...
تا زنده ام ،شعر مرا فریاد کنید.


رقیه مرادی

از پشت کوه غریبه ای آشنا

از پشت کوه غریبه ای آشنا
با کلمات به سینه ام شلیک کرد

ندانست من زنده ماندم
از ترس به ناکجا آباد گریخت


کاش میدانست
جز او کسی را نداشتم
که قصاص کند

رقیه مرادی

خدایا بهار عطر توست

خدایا بهار عطر توست
نور امید نشسته در نظر
گرفته دست های سرد مرا
به ثنا در قنوت
دستهایی که
حتی آفتاب هم گرم نکرد

حور و ملَک جویم از تو
طبل پی درپی زند
وقت اذان صبح

دلخوشم آن لحظه بیدار
پنجره باز کنم
دود دلِ سوخته
بوی غم از خانه رود

هر چه سیلی خوردم
از روزگار غم
این همه عمر حلالش
جای زخم و کبودش را
لبخند گم کند


رقیه مرادی

در خود غوطه ور می شوم

در خود غوطه ور می شوم
از عمق عاطفه ها
تا دیده های بی فروغ

این هیاهوی بسیار چیست
هدیه انبوه گل برای مُردگان خفته
که نه بیدار میشوند نه می بویند
و من زنده ام در حسرت شاخه گلی


رقیه مرادی

لیلی پاکم در فصل عاشقی

لیلی پاکم در فصل عاشقی
چه سود از عشق نافرجامُ
زخم جفای نارفیق

خدایا لحظه ای نگاهم کن
طلسم ستمگری دربند کرده
مرا در منزلگه خویش

شانه ای زیر بالش
هر شب روی آن سر می نهم
تا گره از درد بگشاید

دست طلسمی در خواب
موهای مرا شانه میزند
از ترس و درد
دندانهایم را در هم فشرده
هر دندان شکسته ام
تاوان عشق است

نه در اندیشه این وصل
نه در سرم خیال کسی
آنقدر درتنهایی خود شکستم
که یک قطره از تنهایی توست

در وصف زیبای عشق
رسیدم به کمال
حضور تو پیدا گشت
در خواب هر شب من تکرار
زیباترین تصویر
از انتهای عشق من به خدا

رقیه مرادی

ای دوست با آن همه ستم

ای دوست با آن همه ستم
که از تو دیدم
عشق تو بر دل دیوانه نشست

اسب درونم میدود
افسار از دست گسیخته است
میتازد در دشت احساس
با عقل دشمنی دیرینه دارد

گر نرود عشق تو از دل
عقل خفته کی شود بیدار
دل به دیگری داده این یار

ای دوست روا مدار
کافر شده از چشم خدا بیفتم
خود را آه و نفرین بر لب بگویم
تا خشم خدا بر من تحمیل شود

من دشمن صلح جوی توام
بین ما جنگی نیست
زیر لب زمزمه کن
خدا خدای من
دعا کن از عشق تو رها شوم

یا زمین و آسمان
دست به دست هم داده
زمین پاهایم را دربند بکشد
آسمان ابرهایش را
روی شانه هایم بار نهد
که جان بستانند از من
تا از عشق برهانند


رقیه مرادی

صاعقه زد قلب مرا

صاعقه زد قلب مرا
مثل جنگل سوخت
تمام احساسم
دودش از دهانم بیرون رفت
کسی ندید مرا در این حال

رقیه مرادی