باید رفت نه که نباید ماند

باید رفت
نه که نباید ماند
باید مُرد
نه که نباید زیست
همین‌قدر پا در هوا
در پهنه‌ی هستی


رستار افسری

اول پاییز خیابان‌ها شکوفه دادند

اول پاییز
خیابان‌ها شکوفه دادند
باد آمد
شکوفه‌ها را بوسید
شکوفه‌ها را بغل کرد
و با خود از
کوچه‌های شهر عبور داد
تا به انتهای شهر رسید
حالا همه‌ی مردم شهر
آواز شکوفه‌ها را شنیده‌اند؛
آخر پاییز نزدیک است.


رستار افسری

می‌رفت از کوچه‌ی ما رهگذری

می‌رفت از کوچه‌ی ما رهگذری
از پشت پنجره برایش دست تکان دادم
دست تکان داد برایم از کوچه و گفت:
آه اگر این پنجره‌ها نبودند
گفتم:
آدمها را می‌خوردند، دیوارها.


رستار افسری