گرگینه‌ای بر بازوانِ ابر می‌گرید

گرگینه‌ای بر بازوانِ ابر می‌گرید
گرگینه‌ای مستِ شرابِ گَبر می‌گرید

دایم نگاهش خسته و خونیست
او بر مزارِ انتظار و صبر می‌گرید

دارد خودش را می‌کُشد با ماه
با رنج‌هایِ اختیار و جبر می‌گرید

در انقراضِ جنگل و یوز و پلنگ و ماه
با توله‌های داغدارِ ببر می‌گرید

گرگینه بودن سخت و جان‌فرساست
جان می‌کَنَد حتی درونِ قبر می‌گرید

گرگینه‌ای در انتهای جشن می‌رقصد
خود را میانِ جنگلِ بی‌ابر می‌گرید

هادی بهروزی

یک نفر در چشم مجنون شکل لیلا می شود

یک نفر در چشم مجنون شکل لیلا می شود
از هزار عاشق یکی هم بغض دریا می شود

چاه بسیار است و صحراهای دیگر در مسیر
این میان یوسف فقط صید زلیخا می شود

از میان آن همه  گوهر که در گنجینه  است
یک نگین می آید و در حلقه ای جا می شود

هر کسی از واژه ها و شعر می آویزد  ولی
یک نفر در بینشان مانند نیما می شود

مثل کاه و کهربا در بازی عقل و جنون
این همه سرگشتگی با عشق معنا می شود

از هزاران عاشق  دلداده ی  پر ادعا
حتم دارم که دلت سهم دل ما می شود


مهساپارسا

خشت و دیوار خراب شده بر سرم،

خشت و دیوار خراب شده بر سرم،
و خارو خاشاک رفته در چشمانم،
خم به ابرو نیاوردم اما
دوری تو،کمرم را خم کرد.


یلدا خستو

السلام علیک یا صاحب الزمان


                                

                                
                                
                            </div>
                            <div class=

محمد

خود بدانم همه درخوابند انکار از تحقیر شدن

خود بدانم همه درخوابند انکار از تحقیر شدن
وقتی که تازیانه ی تحقیر به تنم زده شد می دیدن

روزها رد پایی تحقیر بر چهره خاکی خود به تصویر کشان
ازهمسیایه و فامیل و دوست تر از تخدیر میشنیدن

تو مپندار دل که روزها ز بند تحقیر شدن آزاد شده ایی
به جوانی به ریشه تحقیر تبخیر تدبیر تعزیرشدن اندشیدن


تلخ تر از طعم تحقییر ترحمُ تقدیر تشویر تدویرُ پذیر
با قلب سیاه به تردید آرامش وخیال به شوق را دیدن

منوچهر فتیان پور

اگر پرسیدند چقدر تو را دوست دارد؟

اگر پرسیدند
چقدر تو را دوست دارد؟
بی درنگ بگو آنقدر
که اگر لحظه ای پلک بزنم
دلش برای چشمهایم تنگ می شود


رضا ناظری

پشت درختان شب و

پشت درختان شب و
دستان خون‌آلود ابر
هر بار
مرگ ماه در گلویم
بزرگ و بزرگتر می شود
و زخمی در خلوتم گریه می کند
آن قدر که اگر
تمام زنجیرها
هم زیر پای خیابان بمانند
باز هنوز ...
درد با جهان حرف می زند


مرضیه شهرزاد

چو شب گرفته غمم را نقاب تاریکی

چو شب گرفته غمم را نقاب تاریکی
امید مانده به جانم چو مو به باریکی

زبان به گفته روا کن چه کرده ای بامن؟
کجاستی که به دوری هنوز نزدیکی

چنین نَبُد به جهان رسم معرفت جانا
به ما جفا کنی و با دگر کنی نیکی

چه کم نهاده دلم بهر یاریت یارا
که پس زنی همه عمرت مرا ز نزدیکی

گذشت عمر من خیره سر، فدایت باد
چگونه دل نهم اندر مَغاک تاریکی

بمانده بر دل مفلس، که محفل دنیا
به عشق کرده منور چه بخت تاریکی

صدف عظیمی

دلی قرص و سری از غم رها دارم

دلی قرص و سری از غم رها دارم
درون سینه قلبی با صفا دارم

تماما هر چه دارم آن چه گفتم نیست
همیشه صد توکل بر خدا دارم

رضا پناهی