چو شب گرفته غمم را نقاب تاریکی

چو شب گرفته غمم را نقاب تاریکی
امید مانده به جانم چو مو به باریکی

زبان به گفته روا کن چه کرده ای بامن؟
کجاستی که به دوری هنوز نزدیکی

چنین نَبُد به جهان رسم معرفت جانا
به ما جفا کنی و با دگر کنی نیکی

چه کم نهاده دلم بهر یاریت یارا
که پس زنی همه عمرت مرا ز نزدیکی

گذشت عمر من خیره سر، فدایت باد
چگونه دل نهم اندر مَغاک تاریکی

بمانده بر دل مفلس، که محفل دنیا
به عشق کرده منور چه بخت تاریکی

صدف عظیمی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.