گرگینه‌ای بر بازوانِ ابر می‌گرید

گرگینه‌ای بر بازوانِ ابر می‌گرید
گرگینه‌ای مستِ شرابِ گَبر می‌گرید

دایم نگاهش خسته و خونیست
او بر مزارِ انتظار و صبر می‌گرید

دارد خودش را می‌کُشد با ماه
با رنج‌هایِ اختیار و جبر می‌گرید

در انقراضِ جنگل و یوز و پلنگ و ماه
با توله‌های داغدارِ ببر می‌گرید

گرگینه بودن سخت و جان‌فرساست
جان می‌کَنَد حتی درونِ قبر می‌گرید

گرگینه‌ای در انتهای جشن می‌رقصد
خود را میانِ جنگلِ بی‌ابر می‌گرید

هادی بهروزی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد