بیا کنارِ پنجره

بیا کنارِ پنجره
ببین
برگ های جادویی پاییزی را
گوش کن
سمفونیِ برگ و باد را
چه دلنواز است
بیا با هم عبور کنیم
از این راه
از معبر آذر ماه
انار دلمان قرمز میشود
پاییز
هزار راز دارد
هزار رنگ دارد
اما
قول میدهم
این نارنجی , قرمز ها
در زمستان هم باشند
دلم قرص است
مثلِ ماه


نسترن دانش پژوه

با گذشت باش،

با گذشت باش،
تا جایی که تو را احمق فرض نکنند .
مهربان باش،
تا جایی که از روی تو رد نشوند.
نصیحت کن،
تا جایی که حالشان از تو بد نشود.
فروتن باش،
تا جایی که خودت کوچک نشوی.
از سیلویت ببخش،
تا جایی که برای خودت مشتی
گندم باقی بماند.
از خیانت او تا جایی بگذر
که باورش نشود بی گناه است.
برای کسی که دوست داری بجنگ
تا جایی که نشکنی‌.
و سرانجام...
خودت را باور داشته باش
تا جایی که
جهانی تو را باور کند...

شبی از سمت چشمانم گذر کن راه دوری نیست

شبی از سمت چشمانم گذر کن راه دوری نیست
که مدت هاست از این کوچه ی خلوت عبوری نیست
همیشه در دلم چیزی شبیه شوق یک جاده ست
و غیر از یاد لبخند تو بر ذهنم خطوری نیست
قنوت شعرهایم با تو لبریز اجابت هاست
اگر نه بر گل سجاده ام عطر حضوری نیست
بزن آتش بر این پروانه تا روشن شود چشمش
سراپا شوق پرواز است و در این خانه نوری نیست

نمی دانم که دردم چیست اما خوب می دانم
که بین صخره های قلب تو سنگ صبوری نیست
بیا این دار را از شانه های خسته ام بردار
اگر در پاکی این عشق جان سوزم قصوری نیست
مسیر خلوت من حول و حوش چشم های توست
کمی پایین تر از میدان دیدت ، راه دوری نیست


شعر از: اصغر معاذی

به من چه مربوط که

به من چه مربوط که
آدم زندگی هیچ کس نیستی

من فقط عاشقی بلدم
چیزی هم در بساط نداشته باشم
قلبم پر است

عاشقی تقصیر من نیست
تقدیر است که قرعه به نام تو افتاده

حالا میخواهی آدم این عاشقی باش
میخواهی نباش

من که گفتم فقط عاشقی بلدم
اما پا به پایم خواستی بیایی
زودتر بجنب
این قلب که بایستد
عشق تو
معجزه نخواهد کرد

شعر از: گیلدا ایازی

عشقبازی به همین آسانی ست...

عشقبازی به همین آسانی ست...
که دلی را بخری
بفروشی مهری
شادمانی را حرّاج کنی
رنجها را تخفیف دهی
مهربانی را ارزانی عالم بکنی
و بپیچی همه را لای حریر احساس
گره عشق به آنها بزنی

"مجتبی کاشانی"

گرچه هرشب استکان بر استکانت می زنند

گرچه هرشب استکان بر استکانت می زنند
هرچه تنهاتر شوی آتش به جانت می زنند

تا بریزی دردهایت را درونِ دایره
جای همدردی فقط زخم زبانت می زنند

عده ای که از شرف بویی نبردند و فقط
نیش هاشان را به مغزِ استخوانت می زنند!

زندگی را خشک-مثل زنده رودت-می کنند
با تبر بر ریشه ی نصف جهانت می زنند

چون براشان جای استکبار را پُر کرده ای
با تمسخر مشتِ محکم بر دهانت می زنند!

پیش ترها مخفیانه بر زمینت می زدند
تازگی ها آشکارا آسمانت می زنند!

آه! قدری فرق دارد زخم خنجرهایشان
دوستانت پا به پای دشمنانت می زنند

آشفتگی و فراق و زاری دارد

آشفتگی و فراق و زاری دارد

دلتنگی و درد بیقراری دارد

آسودگی از بلای او ممکن نیست

"عشق" است، هزار تیر کاری دارد



"جواد مزنگی"