تو را بین کدامین کاغذ شعرم بخشکانم
تو را نبش کدامین تکه ی قلبم بگنجانم
تو را میبینمت هر سو،تو را هردم به هر دردم
تویی در کنج چشمانم -تویی درعمق فنجانم
سوار سردمهر خیره بر اعصار یخبندان
نترس از من ، که من خود زاده ی داغ زمستانم
تنم یخ بسته از سرمای آدم های دیواری
و دیوار است و دیوار است و دیوار است تاوانم
تویی ماه تماشایی - منم محو تماشایت
تویی آن خاطر مبهم ،و من لبخند نالانم
تویی تاج همایونی-که در سر ار گذارم من
اگر غم لشکر انگیزد دوباره همچو شاهانم
منم مغلوب عشق تو -تویی فاتح به جان من
تویی آفتاب مهرانگیز و من بیزار ز بارانم
شنیدم باز ابری به موی تو نظر کرده
برایت چتر آوردم که باران را بپوسانم
می گویند عاشق را به عشقش سوختن باید
ببین آورده ام هیزم - بیا بنشین بسوزانم
خشکیده این دستم بدون نرمی دستت
بیا ای لعل گلگونم بیا و باز ببوسانم
بیا ای راه بسیار بیا همسفر باد
بیا که راه دراز است- بیا و هی نرنجانم
سینا عباسی
با این همه، ای قلبِ دربه در !
از یاد مبر
که ما
ــ من و تو ــ
عشق را رعایت کردهایم،
ازیاد مبر
که ما
ــ من و تو ــ
انسان را
رعایت کردهایم،
خود اگر شاهکارِ خدا بود
یا نبود.
احمد_شاملو
خیلی دلم خواست که حالا کنارم باشی
اما نیستی!
تو آنجایی
و «آنجا» نمی داند که چقدر خوشبخت است...
ناظم_حکمت
تو برایِ من چیزی هستی شبیه دریا
بر من چیره میشوی
مجذوبم میکنی
شیفتهام میکنی
حتی در عین حال
ترس در دلم مینشانی
از بیحدیات واهمه دارم...
فرانتس_کافکا
دست میبرم
به آینه
آینه میگریزد
از ریزش تن
هر روز تکهای از خودم
جمع میکنم
حرف را
که صدایم نمیشنود
درد را
که با من اینطرف
آنطرف
هرطرف میآید
مرد را
که تنهایی به من
هدیه داده
و...
پازلها
زل میزنند به من
زنی که زیباییش را
به آیینه فروخت
فرناز_جعفرزادگان
دوست اش می دارم
چرا که می شناسم اش،
به دوستی و یگانه گی.
-شهر همه بیگانه گی و عداوت است. -
هنگامی که دستان مهربان اش را به دست می گیرم
تنهایی غم انگیزش را در می یابم.
اندوه اش
غروبی دل گیر است
در غربت و تنهایی.
هم چنان که شادی اش
طلوع همه آفتاب هاست
و صبحانه
و نان گرم،
و پنجره یی
که صبح گاهان
به هوای پاک
گشوده می شود،
و طراوت شمع دانی ها
در پاشویه ی حوض.
چشمه یی
پروانه یی و گلی کوچک
از شادی
سرشارش می کند،
و یاسی معصومانه
از اندوهی
گرانبارش:
این که بامداد او دیری ست
تا شعری نسروده است.
چندان که بگویم
" امشب شعری خواهم نوشت "
با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو می رود
چنان چون سنگی
که به دریاچه یی
و بودا
که به نیروانا.
و در این هنگام
دخترکی خردسال را ماند
که عروسک محبوب اش را
تنگ در آغوش گرفته باشد.
اگر بگویم که سعادت
حادثه یی ست بر اساس اشتباهی؛
اندوه
سراپای اش را در بر می گیرد
چنان چون دریاچه یی
که سنگی را
و نیروانا
که بودا را.
چرا که سعادت را
جز در قلمرو عشق بازنشناخته است
عشقی که
به جز تفاهمی آشکار
نیست.
بر چهره ی زنده گانی من
که بر آن
هر شیار
از اندوهی جان کاه حکایتی می کند
آیدا
لبخند آمرزشی ست.
نخست
دیر زمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی بازگرفتم
در پیرامون من
همه چیزی
با هیات او درآمده بود.
آن گاه دانستم که مرا دیگر
از او
گریز نیست.
"احمد شاملو"