در هـر جهتـی خلـافِ تن می پیچد

در هـر جهتـی خلـافِ تن می پیچد
در حاشیه هـای ذهن زن می پیچد
آنقدر نیـامد او، که هر شب این مـن،
با دست خودش به دور من می پیچد!

امیرحسین پناهنده

با نگاه تو به خودم که نگاه می کنم

با نگاه تو
به خودم که نگاه می کنم
دوست داشتنی می شوم

مویم سفید شده
دندان هایم ریخته
هنوز اما
دوست داشتنی می نمایی ام

پیرچشمی نگرانم می کند
عینکی به شماره نگاه خودت
برایم بفرست


محمدعلی بهمنی

همان‌گونه که مشت بستہ

همان‌گونه که مشت بستہ
قادر به دریافت هدیه نیست
به همان ترتیب اندیشه و ذهن بستہ هم
نمی‌تواند هیچ درسی را بیاموزد


زندگی
آسون تر نمیشه تو قویتر میشی.

چه بود؟ این تیر بی‌رحم از کجا آمد؟!

چه بود؟
این تیر بی‌رحم از کجا آمد؟!
که غمگین باغِ بی‌آواز ما را باز
در این محرومی و عریانی پاییز،
بدینسان ناگهان خاموش و خالی کرد
از آن تنها و تنها قمریِ محزون و خوشخوان نیز؟!

چه وحشتناک!
نمی‌آید مرا باور...
و من با این شبیخون‌های بیشرمانه و شومی که دارد مرگ
بدم می‌آید از این زندگی دیگر...


مهدی اخوان‌ثالث

پرنده ی آواز خوان نامت چیست ؟

پرنده ی آواز خوان
نامت چیست ؟
که هر بامداد
به دیدنِ
درخت کوچک انگور پاییزی
در حیاط کوچک و فقیرم می آیی
میان برگها و میوه ها
تاب میخوری
آواز می خوانی
برای تک درخت خانه ام
دلبری می کنی
رخصت میوه چینی
به نُک میگیری
بال می گسترانی
پرواز...
دلم میان پرهای رنگی تو
زردو سفید و خاکستری
تاب می خورد
هوای سرد پاییز
از لای پنجره ها
سرک می کشد
چشم هایم
به نوازش صدای تو
روی هم میرود
در گرمی پَتو
جانانم ،جان میگیرد
در آغوشم میگیرد
بوسه به لبان خفته ام میزند
چه خیال شیرینی...
صبح است
با آمدنت
خیر میشود ؟


سحر قاسمی

بخت اگر یار باشد

بخت اگر یار باشد
شاید مردی چند صباحی بر جهان فرمان براند
اما به لطف عشق
او می تواند فرمانروای جاودان جهان باشد
آنکس که با عشق به دفاع بر می خیزد
ایمن خواهد بود
آسمان منجی او و عشق حامی اوست
مهر در واژه ها اعتماد می آفریند
مهر در خیال ژرفا می آفریند
مهر در احساس عشق می آفریند

لائوتسه
فیلسوف چینی

پشت پنجره ی شعر ایستاده ام

پشت پنجره ی شعر ایستاده ام
به تو نگاه می کنم
تو تنها دلخوشی منی
و فقط
از پشت همین پنجره دیده می شوی

رسول یونان

حرف مردم

حتی اگه فرشته هم باشی
بازم همیشه یکی پیدا میشه
که از صدای بال زدنت
خوشش نمیاد
خودتو گرفتار حرف مردم نکن رفیق.

یقین دارم امّا که خواب ندیده‌ام

یقین دارم امّا که خواب ندیده‌ام
که تو در کنارم بوده‌ای
که با تو سخن گفته‌ام
به سایه‌سار درّه که رسیده‌ایم
تو ساقهٔ مرزنگوشی زیر دماغمان گرفته‌ای
و دیگر
چیزی به یادم نمانده است.


منوچهر آتشی