اری همه ی شب ها به صبح می رسند

اری
همه ی شب ها
به صبح می رسند
همه ی روزها هم
به شب
اما اینجا زمستان ست
و یلدا بی انتها


نهایت شب ...

نهایت درد کجاست ؟

دلم پنجره ای
رو به افق می خواهد

سحر قاسمی

پرنده ی آواز خوان نامت چیست ؟

پرنده ی آواز خوان
نامت چیست ؟
که هر بامداد
به دیدنِ
درخت کوچک انگور پاییزی
در حیاط کوچک و فقیرم می آیی
میان برگها و میوه ها
تاب میخوری
آواز می خوانی
برای تک درخت خانه ام
دلبری می کنی
رخصت میوه چینی
به نُک میگیری
بال می گسترانی
پرواز...
دلم میان پرهای رنگی تو
زردو سفید و خاکستری
تاب می خورد
هوای سرد پاییز
از لای پنجره ها
سرک می کشد
چشم هایم
به نوازش صدای تو
روی هم میرود
در گرمی پَتو
جانانم ،جان میگیرد
در آغوشم میگیرد
بوسه به لبان خفته ام میزند
چه خیال شیرینی...
صبح است
با آمدنت
خیر میشود ؟


سحر قاسمی

آمدی از پشت حصار مه

آمدی
از پشت حصار مه
قامتت چشم نواز
با عطر دل انگیز بهار
چشمهایت خسته و ابری
آسمان
باران گرفته دلگیر
سرد سرد
در آغوشم بیا
بال می گسترانم
سقف میسازم
درون سینه ام کلبه ای امن
هیزمیِ استخوان هایم
در حال سوختن
گرم گرم
آرام بگیر
بستری از جانم خواهم ساخت
لبخند بزن

سحر قاسمی