زان کوزه می که نیست در وی ضرری

زان کوزه می که نیست در وی ضرری
پر کن قدحی بخور به من ده دگری

زان پیش تر ای پسر که در رهگذری
خاک من و تو کوزه کند کوزه گری


خیام

به بام انس تو خو کرده ام چون کفتر جلدی

به بام انس تو خو کرده ام چون کفتر جلدی
که از هر گوشه ای پر وا کنم، پیش تو می آیم

نخستین بار که عشق به سراغم آمد،

نخستین بار که عشق به سراغم آمد،
ادعای مالکیت جهان را کردم
و همه چیز و همه کس را متعلق به خود دانستم،
امروز که تهی از خودخواهی‌ها و تصاحب‌ها،
نگاهی عاشقانه به زندگی دارم، از هرچه هست،
تنها مالک تنهایی خویشم
و فروتنانه غیاب حضورم را اعلام می‌کنم.
این است نظام عشق: آری هیچکس نبودن.

ایران درودی

نگاهت میکنم

نگاهت میکنم
نگاهم نمی کنی
وَ گُمانت
با چند بار مخفی کردن چشم هایت
می توانی
مرگِ این عشق را رقم بزنی!

می توانی
مرگِ این عشق را رقم بزنی!؟
ستاره ها
هزار صبح هم چشم ببندند
شب که می شود
کاری از غرورشان ساخته نیست!

رویا_فخاریان

این شهر را دوست ندارم؛

این شهر را دوست ندارم؛
تمام خیابانهایش
یکطرفه است،
همه فقط می رَوند...


الهه ترابی

وقتی زیاد به رفتن فکر می‌کنی،

وقتی زیاد به رفتن فکر می‌کنی،
سفر را آغاز کرده ای.
خود به خود از جایی که هستی
فاصله گرفته‌ای ...

لب هایت، برگ های سرخ پاییز و صورتم، حیاط کوچک خانه...

لب هایت، برگ های سرخ پاییز و
صورتم، حیاط کوچک خانه...
آرام نشستن کار تو نیست
تکانی به خودت بده
حیاط منتظر لمس برگ های پاییز است...


رویا_فخاریان

از چراغانیِ چشمانِ تو من جان دارم

از چراغانیِ چشمانِ تو من جان دارم
بی‌ تو یک نسبتِ نزدیک به باران دارم

روشنم از تو و آن مُنحنیِ لب هایت
من به لبخند پُر از صبحِ تو، ایمان دارم

معصومه_صابر،،

وعده‌هایت همه واهی‌ست از این می‌سوزم

وعده‌هایت همه واهی‌ست از این می‌سوزم
همه گفتند دروغ است دلم گوش نکرد!

یک روز بیدار می شوی و می بینی

یک روز بیدار می شوی و می بینی
آسمان، دریای پر رنگ تری پوشیده
و گنجشک ها آنقدر حرف های قشنگ تری می زنند
که جیکِ هیچ غصه ای در نمی آید
بیدار می شوی و می بینی
رودخانه می تواند آنقدر دلفریبانه راه برود
که زندگی
هربار به شکل دیگری
به شستن خستگی از تنش فکر کند
فکر می کنی به بوی علف، بوی شالیزار، جنگل، سبزه زارها
که تا هفت کوچه آن طرف تر از روزِ پیشِ روی تو پیش می روند
و آبشارها، که تا چشمشان به تو می افتد
از آب و باران و آینه، اعتراف روشن تری می گیرند
روشن است که خواب نمی بینی
روشن است که خواب نمی بینم
دوباره زیستن
به بیداری زنده تری دچار می کند آدم را

رویا_فخاریان