نگاهت میکنم

نگاهت میکنم
نگاهم نمی کنی
وَ گُمانت
با چند بار مخفی کردن چشم هایت
می توانی
مرگِ این عشق را رقم بزنی!

می توانی
مرگِ این عشق را رقم بزنی!؟
ستاره ها
هزار صبح هم چشم ببندند
شب که می شود
کاری از غرورشان ساخته نیست!

رویا_فخاریان

لب هایت، برگ های سرخ پاییز و صورتم، حیاط کوچک خانه...

لب هایت، برگ های سرخ پاییز و
صورتم، حیاط کوچک خانه...
آرام نشستن کار تو نیست
تکانی به خودت بده
حیاط منتظر لمس برگ های پاییز است...


رویا_فخاریان

یک روز بیدار می شوی و می بینی

یک روز بیدار می شوی و می بینی
آسمان، دریای پر رنگ تری پوشیده
و گنجشک ها آنقدر حرف های قشنگ تری می زنند
که جیکِ هیچ غصه ای در نمی آید
بیدار می شوی و می بینی
رودخانه می تواند آنقدر دلفریبانه راه برود
که زندگی
هربار به شکل دیگری
به شستن خستگی از تنش فکر کند
فکر می کنی به بوی علف، بوی شالیزار، جنگل، سبزه زارها
که تا هفت کوچه آن طرف تر از روزِ پیشِ روی تو پیش می روند
و آبشارها، که تا چشمشان به تو می افتد
از آب و باران و آینه، اعتراف روشن تری می گیرند
روشن است که خواب نمی بینی
روشن است که خواب نمی بینم
دوباره زیستن
به بیداری زنده تری دچار می کند آدم را

رویا_فخاریان

مرد داستان های عاشقانه ام

مرد داستان های عاشقانه ام
نزدیک تر بیا
از چشم های من حرکت و
از لب های تو برکت
خنده هایم را
برای آخر قصه
کنار گذاشته ام
این قصه آخرش خوش است
ای جانم
به لبم می رسی
می دانم ...

((رویا فخاریان))

صدایم کن..

جز تو
هیچکس نمی تواند
جانم را
به لبم بیاورد
صدایم کن...


((رویا فخاریان))