یک روز بیدار می شوی و می بینی

یک روز بیدار می شوی و می بینی
آسمان، دریای پر رنگ تری پوشیده
و گنجشک ها آنقدر حرف های قشنگ تری می زنند
که جیکِ هیچ غصه ای در نمی آید
بیدار می شوی و می بینی
رودخانه می تواند آنقدر دلفریبانه راه برود
که زندگی
هربار به شکل دیگری
به شستن خستگی از تنش فکر کند
فکر می کنی به بوی علف، بوی شالیزار، جنگل، سبزه زارها
که تا هفت کوچه آن طرف تر از روزِ پیشِ روی تو پیش می روند
و آبشارها، که تا چشمشان به تو می افتد
از آب و باران و آینه، اعتراف روشن تری می گیرند
روشن است که خواب نمی بینی
روشن است که خواب نمی بینم
دوباره زیستن
به بیداری زنده تری دچار می کند آدم را

رویا_فخاریان

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.