به جُرم قتل گناهکار شناخته خواهی شد!

به جُرم قتل

گناهکار شناخته خواهی شد!

و رد ِ تو را ...

از بوی دهان من شناسایی خواهند کرد

بس که از تو شعر گفته ام ..


"مهران پیرستانی"

ع ش ق

حرف که می‌زنی
من از هراس طوفان
زل می‌زنم به میز
به زیرسیگاری
به خودکار
...
تا باد مرا نبرد به آسمان.

لبخند که می‌زنی
من
ـ عین هالوها ـ
زل می‌زنم به دست‌هات
به ساعت مچی طلایی‌ات
به آستین پیراهن ا‌ت
تا فرو نروم در زمین.

دیشب مادرم گفت تو از دیروز فرورفته‌ای
در کلمه‌ای انگار
در عین
در شین
درقاف
در نقطه‌ها ..

"مصطفی مستور "

یک لحظه بر این بامِ بلاخیز نمی ماند

یک لحظه بر این بامِ بلاخیز نمی ماند
مرغ دلِ غمدیده اگر بال و پری داشت

"صادق_سرمد"

دلتنگی

تو می دانی
حتی اگر کنارم نشسته باشی

باز هم دلتنگ تو أم.

حالا ببین نبودنت
با من چه می کند...

عباس_معروفی

بیدمجنون

حتما باد
 شعرهایی که برایت سروده ام را
 به گوش بیدها  رسانده
که این گونه
مجنون شده اند.

"محسن حسینخانی"

وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیشتر تنهاست.

وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیشتر تنهاست.

چون نمی تواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید که چه احساسی دارد.

و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق می کند، تنهایی تو کامل می شود.

 

"عباس معروفی"

ای دل گله کم کن که دراین دیرخرابات

خورشید به اثناء دمیدن نرسیده است
از چشم تو یک قطرهٔ باران نچکیده است
این پنجره باز است ولی خیر سر تو
مرغی به هوای دل تنگت ،نپریده است
سر سبز ولی میوه ی کالیم که شیطان
مارا به هوس از سر یک شاخه بریده است
طوفان منشی در رگ ما بوده و اما
در کوچه ی ما عطر نسیمی نوزیده است
باید به کجا از درو دیوار بنالیم
روزو شبمان هردو سیاه است و سپیده است
ای دل گله کم کن که دراین دیرخرابات
آهو منشی از رگ تقدیر رمیده است
هر کس به طریقی نظر لطف به ما کرد
مارا به بهایی که خودش خواست گزیده است .
شمعیم که در معرض بادیم کماکان
شمعیم که تا شعله کشیدن نکشیده است
تا بوده همین بوده وتاهست... ببینید
دوروبرمان هرچه درخت است خمیده است
سید مهدی نژاد هاشمی

اکبر اکسیر

برادرم مشاور املاک است
من مشاور افلاک
او زمین ها را متر می کند
من آسمان ها را
من از ساختن بیت خوشحال می شوم
او از فروختن بیت
او چندین دفتر دارد ،

من چندین کتاب
او هر روز بزرگ می شود

من هر روز کوچک
با تمام این ها نمی دانم چرا اهل محل
به من می گویند اکبر ،

به او می گویند اصغر؟


"اکبراکسیر"

برایم کتابی بخوان

برایم کتابی بخوان
کتابی که هر واژه‌اش عطر مخصوص دارد
و هر صفحه‌اش ابتدای بهار است
و هر فصل آن، شاخه‌ای از رسیدن.
کتابی که بوسیدنت را
به باران بدل می‌کند
و خندیدنت را
به دریای آرام ..
برایم کتابی بخوان با سرانگشت‌هایت...

 

"سیدعلی میرافضلی"