نقاشی‌هایش آسمان نداشت

نقاشی‌هایش آسمان نداشت
یا اگر داشت، آسمانش ماه نداشت
و ماه اگر بود، مهتاب نداشت
و گاهی که مهتاب داشت، دلداده‌ای نداشت
چطور عاشق کسی‌ باشم
که عشق را نه در شب می‌بیند
نه در شراب
نه در پروازِ یک پرنده
نه در دیوارِ همسایه پر از پیچک‌هایِ رونده
نه در خنده ی مردی که خسته است
نه حتی یک ستاره برایِ زنی‌ که دل‌ بسته است
چطور عاشق کسی‌ باشم
که هیچ رویایی برایِ خوابِ من نداشت
که هیچ نقشی‌ برایِ نقشِ دست‌هایِ من نداشت ؟؟؟
در این دنیایِ خسته‌ی خسته
چگونه میتوان عاشق شد؟


نیکی فیروزکوهی

برای هر زنی

برای هر زنی
باید
قلبی بزرگ
در اتاقی کوچک بتپد
بی تاب ، بی مرز ، بی هیچ هراسی...


نیکی فیروزکوهی

انتظار برای بازگشتِ تو

انتظار برای بازگشتِ تو
هرگز تلخ و غم انگیز نبود،
در امتدادِ هر غروب،
می‌‌دانستم این سکوتِ زهر آگین
و این تنهاییِ نامهربان جاودانه نیست!
تو می‌آمدی،
به آغوش کسی‌ باز می‌گشتی
که رفتنت را باور نکرده بود
تنها کسی‌ که نگاهی‌ داشت خودمانی
و دلخوشی بی‌ مرزی که صبورش می‌‌کرد و امیدوار...
تنها کسی‌ که منتظرت بود...!

نیکی_فیروزکوهی

و از آرزوهای بی‌ شمار

و از آرزوهای بی‌ شمار
تنها و تنها تو را خواستم
خواستنی با شکوه
رویایی
و محال
و محال!


نیکی_فیروزکوهی

جمعه ها مثل خم یک کوچه اند

جمعه ها مثل خم یک کوچه اند

آدم ها

دستی تکان می دهند

نگاهی می کنند

و می پیچند

 

نیکی فیروزکوهی

فرصتی نبود

فرصتی نبود

لحظه اش که رسید

نهبه دست هایش فکر می کردم

نه آخرین نگاهش

نه رفتنش

نه حتی آرزوی ماندنش

تنها به زمینی که باید دهان باز می کرد

و با قساوت تمام می بلعید

کسی را که نمی دانست

پس از این لحظه با خودش چه باید بکند

 

نیکی فیروزکوهی

آه محبوبِ مهربانِ من

چشم‌های خسته ی یک مرد
یا گلوگاه بی‌ قرارش ؟
کدام را باید اول بوسه‌ باران کرد ؟
کدامیک بی‌ پروای فصلی که گذشت
هنوز از پائیز گوشواره می‌‌سازد ؟

در کشاکشِ بی‌تابِ شال و شب و گیسوانم
کدام یک حضورِ آفتاب را گواه می‌گیرد
و فیروزه‌ای آسمان را
و هرم داغِ خاطراتِ جنوب را
و عطشِ حتی یک نفس
در هوای جنگل‌های شمال را ؟

از جاودانگی یک رویای با سعادت
کدام یک خوابِ هزار ساله می‌‌بیند ؟


چنان پر شکیب
چنان خالی‌ از وهم
چنان بی‌ دریغ
کدام یک دوست داشتن را
چون سینه ریزی
بر بلوغِ پیراهنِ همیشه بی‌ قرارم می‌‌آویزد

کدام یک راهِ سفر را برای من بسته
صدای گرفته اش
لحنِ بغضی پیر گرفته
از ماندن و ماندن
قصه‌ها گفته

کدام یک
در تمنّای با شکوهِ عشق
به دامانِ آخرین واژه آویخته
چشم‌ها را
و گلوگاهش را
جنون وار
به مسلخِ نفس‌گیرِ بوسه‌‌های یک زن برده ؟

آه محبوبِ مهربانِ من
به خاطرم بیاور
از این فرسنگ‌ها فاصله
چگونه می‌‌توان مردی خسته را نوازش کرد ؟


نیکى فیروزکوهی

میان خاطرات بى شمارمان اى آشنا!

میان خاطرات بى شمارمان
اى آشنا!
به بودنت ادامه بده
از اولین آغوش
هزار شب هم که بگذرد
باز ستاره بى قرار وُ
مهتاب بى قرار وُ
این دل بى قرار است...

نیکى_فیروزکوهی

دلتنگى

دلتنگى
قوى ترین ، واقعى ترین و زیباترین حس دنیاست
خوشبخت ترین آدمها کسانى هستند که
کسی را در زندگى
و جایی در قلبشان دارند برای دلتنگ شدن
هر بار که قلبم در سینه مى لرزد
هر بار که عطش دیدار دوباره تو
نفس گیرتر از روزهاى قبل مى شود
هر بار که مست لحظه های با تو هستم
فکر مى کنم چقدر خوشبختم


نیکی فیروزکوهی

دستم را بگیر و به من بگو

دستم را بگیر و به من بگو
چگونه در گرگ و میشِ
این روزگار پر بالا و پایینِ
همیشه خاکستری
هنوز می‌‌توانم بخندم؟



نیکی فیروزکوهی