خدای من!

به کوه
به دشت
به بیایان
به باغ همسایه
به هر کجا قدم گذاشتم
یکى داشت
به عشق کسی ،
چیزی، جایی،
ارزویی سبزه ها را گره مى زد
خدای من!
آدمها پر از گمشده هاشان هستند
کدام سیزده قرار است
روزگار خالی ما بدر شود؟

#نیکی_فیروزکوهی

می‌ گفت آدم‌ها

می‌ گفت آدم‌ها گنجشک‌های حیاط پشتی‌ خانه تان نیستند که برایشان دانه بپاشی،
به هر روز آمدنت عادتشان بدهی‌.
گاه و بیگاه روی پله‌ها بنشینی برایشان درد دل کنی‌
یا چشم‌هایت را ببندی و در خلسه ی مالیخولیایی خودت به جیک جیکشان گوش کنی‌.
بعد یکروز حوصله‌ ‌ات سر برود.
خسته از شلوغی، خسته از بودنشان ، راحت را بکشی بروی.
آدم‌ها حتی مثل گنجشک‌ها نیاز به کیش کیش ندارند. می‌‌روند اما با دلی‌ شکسته...

حقیقت اینست...

حقیقت اینست...
دستان تو زنی‌ خفته در سینه ی مرا بیدار می‌‌کند
نوک میزند به نوک انگشتان تو،
زنی زمستان را دوباره بهار میکند!

کجای زندگی‌ باشم وقتی تو نیستی‌ ؟

یخ میزند قلب ی که

تپیدن را از تو می‌‌دانست

و ایستادن را برای تـــو

...
کجای زندگی‌ باشم وقتی تو نیستی‌ ؟

نیکی‌ فیروزکوهی

عقربه ی بزرگ ساعت در آغوشِ من آرمیده است

عقربه ی بزرگ ساعت

در آغوشِ من آرمیده است

می‌ رود

لحظه‌ ای دیگر

می‌ روی

لحظه‌ ای دیگر

آغوشی بی‌ فرصت

بوسه‌ ای سرسری

دستی‌ تکان داده و نداده

می روی و نمیدانی

دنیای دقیقه ها

دنیای فاصله هاست

دور می‌‌ شوی

و عقربه ی کوچک ساعتِ من

به کندی

خواب می‌‌ رود

به سردی

خاموش می‌‌ شود


((نیکی‌ فیروزکوهی))

آدمها پر شده اند از گم کرده ها

به کوه

‏‎به دشت

‏‎به بیایان ‏‎به باغ همسایه ‏‎به هر کجا قدم گذاشتم

‏‎یکى داشت

‏‎به عشق کسی ، چیزی، جایی، ارزویی سبزه ها را گره مى زد

‏‎خدای من!!!

‏‎آدمها پر شده اند از گم کرده ها

‏‎کدام سیزده قرار است روزگار خالی ما بدر شود؟


((‏‎نیکى فیروزکوهی))

یک شبِ مهتاب

یک شبِ مهتاب
مردمانِ زیادی ساز‌هایشان را بر می‌دارند
زیباترین آهنگ‌ها را می‌‌نوازند
تا من عاشقانه‌‌ترین شعرم را برایت بخوانم
تا تو مستِ عطرِ شب بو ها،
تا تو عاشق یک دسته گلِ یاس شوی
و تو خواهی‌ دید
که تمامِ دنیا بیدار مانده است
تا به آغوشم بیایی
و من دیوانه وار بگویم
"
دوستت دارم"

"نیکی‌ فیروزکوهی"

همه ی مادران به بهشت نمی روند

همه ی زخم‌ها یک روز خوب می‌‌شوند.

بعضی‌‌ها زود تر، بی‌ درد تر، بی‌ هیچ ردّی از بین می‌‌روند.

یک روز صبح که لباس می‌‌پوشی متوجه می‌‌شوی اثری از آن نیست.

متوجه می‌‌شوی خیلی‌ وقت است به آن فکر نکرده ای. یکروز دیگر آنجا نیست.
بعضی‌ زخم‌ها عمیق ترند. ملتهبند. درد دارند.

با هر لمسِ بی‌ هوا، سوزشی از زبری روی زخم شروع می‌‌شود، ریشه می‌‌زند به اعصاب دستانت، به اعصابِ زانوانت،

به شقیقه ها، به ماهیچه‌های قلبت، به چشمانت، به کیسه‌های اشکی گوشه ی چشمانت.

شب ها، به پهلوی راست می‌‌خوابی‌ و مواظبی زخمت سر باز نکند.

روز‌ها روی آن را خوب می‌‌پوشانی. دلت نمی‌خواهد کسی‌ زخمت را ببیند. دلت نمی‌خواهد کسی‌ چیزی بپرسد.

می‌‌دانی آنجاست، ولی‌ با همه درد و سوزشش دلت می‌خواهد فراموشش کنی‌.


یکروز صبح که لباس می‌‌پوشی متوجه می‌‌شوی از زخم‌هایت تنها خط‌های کج و معوج صورتی رنگی‌ مانده

و از درد‌هایت یک یادآوری محو از حسی که مدت‌ها گریبان گیرت بود و حالا دیگر نیست.

دیگر نیازی به پنهان کردن هیچ چیزی نداری. از خانه بیرون می‌زنی‌.

نفسی تازه میکنی‌. دیگر از خودت و زخم‌هایت نمی‌‌ترسی‌.

از آدم‌هایی‌ که زخمی ات می‌‌کنند نمی‌‌ترسی‌. می‌دانی که همه ی زخم‌ها دیر یا زود خوب می‌‌شوند....


حتی آنهایی که از عزیزترین‌هایت خورده ای.


| همه ی مادران به بهشت نمی روند / نیکی فیروزکوهی |

تمامِ حرف من این است

تمامِ حرف من این است
که
کاش آدم ها یاد بگیرند
که عشق
پدیده ای حس کردنی است
نه فکر کردنی . . .

نیکی‌ فیروزکوهی

و ناگهان در نبودن ها هیچ تسلایی نمیابی

و ناگهان در نبودن ها
هیچ تسلایی نمیابی
نه پیراهنی فراموش شده ، آویخته در کمد
نه یک کتابِ نیمه باز ، کنارِ تخت
نه آن چمدانِ کهنه ی زیرِ پله ها
نه چروک پرده ای
نه قلم و دفتری افتاده زیرِ مبلِ سبزِ
نه بویِ عطری
نه خطی‌
نه شعری
نه خاطره ای
نه حتی عکسی‌
کدام عکس تسکینت میدهد وقتی‌ کسی‌ در آن نمی‌‌خندد ؟؟



نیکی فیروزکوهی