ای دل عالم کباب دردمندان شما

ای دل عالم کباب دردمندان شما
می رسد روزی طبیب درد و درمان شما

از صبا دوشم دمادم این نوید آمد به گوش
صد هزاران نغمه خیزد از هزاران شما

چشم ‌ عالم باز بیند، در گلستان جهان
گونه گونش گل دمد، از ابر و باران شما

روزگاری آید اندر پیشتازان زمین
دیدهء ابنای دوران، جمله حیران شما

از گذار ماه و سالَم، این عجب نبود، رسد
عاقبت روزی به پایان این زمستان شما

دل قوی دار ای پسر، کاندر خراب آباد جور
می شود روزی عمارت کاخ ویران شما

گر به سر آمد چو رستم رخشت اندر روزگار
کی رود از خاطرم میدان و جولان شما

تا ابد اینسان نمی ماند مدار دور چرخ
بشکند بی شک حصار حصر و زندان شما

صد یقین دارم سروشا، باز بیند این جهان
پرچم آزادگی، بر بام و ایوان شما

سروش فارسیانی

موی تو نافهٔ ختن، روی تو هم چو گلشنم

موی تو نافهٔ ختن، روی تو هم چو گلشنم
کوی تو جنّت عَدَن، واد تو واد اَیْمَنم

صد رقمم نهاده ای، گونه به گونه ماجرا
در حق ما چه می رود، کاو نرود ز دشمنم

بی تو چه حاصلم فتد، واز کم و بیش روزگار
جز به هوای کوی تو، خار رهت خلیدنم؟


من نیم آنکه می زند، لاف محبّت از گزاف
باش رسد که بنگری، در دل خون تپیدنم

بی تو اگر جهان زند، رایت دور دلبری
مردم دیده کی نهد، دیده به سرو و سوسنم

زاین رقمم که می رود، سیل سرشک جو به جو
کس نکند به عهد ما، یاد ز ابر بهمنم

یک نفسم نمی نهد، توسن عاشقی عنان
شهرهٔ خاص و عام شد، رخت خرد دریدنم

از تو نمی برم به کس، شکوه خلاف دوستی
لیک نزد کسم به کین، وانچه زدی به خرمنم

از تو به شوره زار دل، نیست جز این نظر مرا
هم چو سروش در جهان، مهر تو پروریدنم


سروش فارسیانی

آن مه پنهان کنعانی پدیدار آمده است

آن مه پنهان کنعانی پدیدار آمده است
ای زلیخا یوسفت اکنون به بازار آمده است

وانکه صدگون پرده می‌فرمود اندر کار ما
شکر کاندر چشم ما بر رغم اغیار آمده است

سرو قامت در چمنزار جهان گشتم چو بید
روزگارم رفت و در پیری به دیدار آمده است


مژدگانی بایدم از خیل بیماران عشق
کان طبیب درد هجران بهر تیمار آمده است

بنگر این سرو بلند شاد شیرین کار شوخ
در چمن بر رسم رعنایی به رفتار آمده است

غم مبادت از سپاه ظلمت اندر شام تار
صد نویدم از سحر بر چشم بیدار آمده است

گر بشد چندم به عالم رونق اهل نظر
ای سروش اینک به بازارم خریدار آمده است

سروش فارسیانی

آن به که به صدگون به مغیلان تو افتد

آن به که به صدگون به مغیلان تو افتد
وان کو که نه اندر پی پیمان تو افتد

ای خوش به حریفی که میان بسته به عالم
تا گوی صفت ، در خم چوگان تو افتد

در کار تو اندر سر سودای وِصالت
از دولت آباد به ویران تو افتد

کو واهمه از سرزنش پیر و جوانم
گر صد رقمم ناوک بهتان تو افتد

صد بادیه طی گشت و نشد یک دمم این چشم
بر قامت آن سرو خرامان تو افتد

زاین دست که بینم به تمنای تو این سر
روزی به جهان در کف میدان تو افتد

جانا چه فتد گر نفسی این دل مسکین
در حلقه ی آن زلف پریشان تو افتد

گر خضر بداند اثر آب حیاتت
هرگز نه جز از چاه زنخدان تو افتد

تا باز کی افتد چو به اضحای جهانم
این جان ستم دیده به قربان تو افتد


سروش فارسیانی