آن به که به صدگون به مغیلان تو افتد

آن به که به صدگون به مغیلان تو افتد
وان کو که نه اندر پی پیمان تو افتد

ای خوش به حریفی که میان بسته به عالم
تا گوی صفت ، در خم چوگان تو افتد

در کار تو اندر سر سودای وِصالت
از دولت آباد به ویران تو افتد

کو واهمه از سرزنش پیر و جوانم
گر صد رقمم ناوک بهتان تو افتد

صد بادیه طی گشت و نشد یک دمم این چشم
بر قامت آن سرو خرامان تو افتد

زاین دست که بینم به تمنای تو این سر
روزی به جهان در کف میدان تو افتد

جانا چه فتد گر نفسی این دل مسکین
در حلقه ی آن زلف پریشان تو افتد

گر خضر بداند اثر آب حیاتت
هرگز نه جز از چاه زنخدان تو افتد

تا باز کی افتد چو به اضحای جهانم
این جان ستم دیده به قربان تو افتد


سروش فارسیانی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.