بـا تو باشم بہ قعر ِ چاه باشم

بـا تو باشم
بہ قعر ِ چاه باشم
این یعنی:
بر سینہ‌ی آسمان عین ماه باشم

رسول_امامی

خسته ای میدانم...

خسته ای میدانم...
و دنبال تکه ای رویا...
و کاش همان لحظه...
خواب می بودم, سوار بر پلک چشمانت...!؟
حتی در زمانی که می گردانی سرت را از من...!؟
در زمان بی خیالی,
در زمان‌خواب های خودخواهی...!؟
میشد آیا حتی در نگاه خاموشت,
باز هم با تو‌ می بودم...!؟
ایکاش میشد زود فهمید,
بوی سوختن شمعی را در فراق معشوقی...!
باز ایکاش میشد زود فهمید...
افتادن گلبرگ های یک شقایق را...!
ایکاش میشد که نمی شد:
اینقدر بی رحم...

اینقدر بی انصاف...
اینقدر خودخواه...!
.
.
واین قانون عشق است...!
باید سوخت...
باید ساخت...

رسول امامی

ببین چگونه باران رزق می بارد...!

بیا و به حال دلم, نماز باران بفرست...
بر این چشم های تکیده,
براین خاک ترک خورده...
نسیمی خنک, از بشارت باران بفرست.

بیا بر این ابرهای سیاه, معلق...
ابرهای بلاتکلیف...!
رعد و‌برقی بزن و تلاطمی بفرست...

چندصباحیست...
رزق سحر از سفره ام بردند...
بیا بر این سفره ی بی آب, بی نان...
ولیمه ای از کوی دلبران بفرست...

عزیز جان...!
دلم به حجم تمام دلتنگی ها,
برای دیدنت,
برای بوئیدن و بوسیدنت,
تنگ است...

بیا برای تاریکی این خانه ی پوشالی...
بر این سبدهای سوخته, خالی...
بر این دل سیاه گشته,
زدربی که گشوده ام,
روشنای رحمانی بفرست...

خلاصه گویمت اینک...
بر این کهنه گدای آشنا,
کاسه بدست...
بر این آواره ی تشنه لب,
بر این جزامی تنها...!
به پشت درب ها...
خسته و...
سرگشته ی بیابان ها,
بشارتی از موجهای خنک...
موج نگاه های مهرآمیز...
موج آمین های بلند...
و آهنگ دوستت دارم ها بفرست...
.
.
ببین چگونه باران رزق می بارد...!
ببین چگونه سجاده غرقاب گشته...!
و این سرشک شب است یا دریای طوفانی...!؟
و کجاست شاهزادگان که ببیند حال مرا...!

رسول امامی

ازشفق صبح تا فلق شب,

ازشفق صبح تا فلق شب,
از پس اندوه بلا...
نزدیکترین نقطه به همسایگی,
دوری ودرد...
وسط شیرینی رویا...
از جنس وصال...
من همانجا,
منتظرت می مانم.

رسول امامی

کوچه باغ دلم را آب وجارو می کنم...

کوچه باغ دلم را آب وجارو می کنم...
میدانم این تمنایم, برای حضورت بی جواب نمی ماند...
وتو به حُرمت سجاده های پهن که قطره قطره ستاره های قطبی در آن چشمک می زنند,
وبه حرمت شمیم یاس طواف ملائک, از کوچه باغ دلم گذر خواهی کرد.
ذره ذره دیوارهای دلم را آماده کرده ام, برای استشمام حیاتبخش عطر گل های نرگس...

میدانی...!؟

کوچه باغی ساخته ام در اولین شهرعشق که نامش قناعت است.
من قناعت می کنم به بوی گلهای نرگس انتهای پیراهنت,
که دمی به بهانه ی خریدن سرشک های وتر شبانه ام؛
از این کوچه گذرکنی.
خوب میدانم... وتر من, بی یادتو, وتر نیست.
کوچه باغ دلم نیز, بی عطر گلهای نرگس؛ خرابه ای بیش نیست...

راستی... عریضه ای هم نوشته ام دم دست...!!!

شهادت میدهم...

نگاه هیچ نگاهی, برای هیچ طالبی زیبا نیست...
هیچ چشمه ای... آبریزَش, تشنه ای راسیراب نگرداند...
گلهای هیچ بهشتی بی عطر تو, بوی گل نمی دهد...
هیچ شعر نابی, بی ذکر نام تو, شیرین نباشد...
آنگاه که نظر کنی, همه چیز قدر و قیمت پیدا می کند...
همه چیز گران می شود...

وکجا جوهر قلمِ شکسته ی چون من,
بی یاد تو وبی اذن تو,
اندیشه ای را پرواز دهد...!؟

رسول امامی

غروب نکن نگاهت را...

غروب نکن نگاهت را...
خورشید نگاهت,
نتابد از من...
از این زار‌ مجنون تر...
تو خوب میدانی…
که خوب میدانم…
پلک هم که کی زنی, حتی یک لحظه,
مرا عمریست فصل زمستان...!
.

.
وآیا این زمستان است یا عصر یخبندان...!؟
میدانم...!
غروب کرده باز
خورشید نگاهت...!؟
که قندیل بسته, آتش هم...!

رسول امامی

حیران و واله ام از چیستی و در کجاستی ات...!

حیران و واله ام از چیستی و در کجاستی ات...!
تو بر زمین, ماه باشی و من در آسمان ببینمت...!
.
.
کاش عمرم,
نذر این نکته شود...
که بدانم...
و بفهم...
وببینم...
.

.
تو که هستی...!؟
و کجایی...!؟

رسول امامی

از جنس خاک هم که می نویسم,

از جنس خاک هم که می نویسم,
از آسمان سر بر می آورد شعرم...!

نمیدانم...!
حتی...
خط خطی هم که می کنم کاغذ را...
عاشقانه ای می شود برای تو...
.
.
ببین چه کرده ای با من...!؟


رسول امامی

من مسافرم...

در کدام گاه بنشینم در این دریا...
که مسافر باشم قایق سهراب را...
آنکه انداخت به آب...
دور شد زین خاک غریب...
در کجایی که کسی نیست درآن...
در همان بیشه ی عشق...
تا خفتگان را کند بیدار
بنشین و گوش کن تا خلاصه کنم:
من مسافرم...
مسافری جا مانده از قایق سهراب,
گفتی تو یادت باشد,
که مرا نیز با خود ببری
نه در آن بیشه که مَردم,
پی گردو بازی هستند,
بیشه ای را گویم که درآن
مطلع خورشید, مغرب باشد...!!


رسول امامی

به پای آمدنت, دسته گلی نرگس چیدم.

به پای آمدنت,
دسته گلی نرگس چیدم.
پشت تاریکی آن کوچه دلتنگی,
منتظرت ماندم.
تو آمدی اما...
با پیرهنی که انتهای دامنش,
باغ گل نرگس داشت...

رسول امامی