من مسافرم...

در کدام گاه بنشینم در این دریا...
که مسافر باشم قایق سهراب را...
آنکه انداخت به آب...
دور شد زین خاک غریب...
در کجایی که کسی نیست درآن...
در همان بیشه ی عشق...
تا خفتگان را کند بیدار
بنشین و گوش کن تا خلاصه کنم:
من مسافرم...
مسافری جا مانده از قایق سهراب,
گفتی تو یادت باشد,
که مرا نیز با خود ببری
نه در آن بیشه که مَردم,
پی گردو بازی هستند,
بیشه ای را گویم که درآن
مطلع خورشید, مغرب باشد...!!


رسول امامی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.