خسته ای میدانم...

خسته ای میدانم...
و دنبال تکه ای رویا...
و کاش همان لحظه...
خواب می بودم, سوار بر پلک چشمانت...!؟
حتی در زمانی که می گردانی سرت را از من...!؟
در زمان بی خیالی,
در زمان‌خواب های خودخواهی...!؟
میشد آیا حتی در نگاه خاموشت,
باز هم با تو‌ می بودم...!؟
ایکاش میشد زود فهمید,
بوی سوختن شمعی را در فراق معشوقی...!
باز ایکاش میشد زود فهمید...
افتادن گلبرگ های یک شقایق را...!
ایکاش میشد که نمی شد:
اینقدر بی رحم...

اینقدر بی انصاف...
اینقدر خودخواه...!
.
.
واین قانون عشق است...!
باید سوخت...
باید ساخت...

رسول امامی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.