ای خدای کریم وبخشنده

ای خدای کریم وبخشنده
قلب مارا به عشق آکنده
ای خدای عزیز بی مانند
مومنانت فقط تو را خوانند
ای خدای کبوتر وآهو
هست در دل محبتت یاهو
ای خدای حکیم سازنده
بینواییم وتو نوازنده
ای خدای فرشته وشیطان

رحم کن بر من این من انسان
ای خدای درخت وجنگل ها
کن رهامان زدست انگل ها
ای خدای زمان وآینده
باشد ایران همیشه پاینده
ای خدای ترانه های امید
قلبمان را نما پاک وسپید
ای خدای بهار وآب وهوا
کن نصیبم انار و سیب و صفا
ای خدای پرندگان قشنگ
در کنف گیر بچه های زرنگ
ای خدای غروب پاییزی
وه چه زیباست چنار تبریزی
ای خدای شکوفه ها گل ها
گل چه خواهد نوای بلبل ها
ای خدای تبسم ولبخند
برسانم به قله های بلند
ای خدای کتاب و دفتر ودرس
برحذر دار مان از ترس
ای خدای همیشه در دسترس
بچشان مزه های خوب وملس
ای خدا ای خدای سپهر گردنده
شده ام از گناه شرمنده
ای خدای عزیز بی همتا
بارالها نکن مرا رسوا

الیاس امیرحسنی

من از چیزی نمی ترسم اگه تو

من از چیزی نمی ترسم اگه تو
باهام همسفر این جاده باشی
چه فرقی می کنه چی روبرومه
اگه تو پشت من ایستاده باشی

بدون تو وجودی نیست بودم
پر از بودن شدم با بودن تو
ببین حتی نمی میرم من از مرگ
که رویین تن شدم با بودن تو

می گن گفتی که: قهری با تموم
اونهایی که شدن آلوده دامن
اینو به اونهایی بگو عزیزم
که یک ذره تو رو نمی شناسن

می دونی گاهی از تو دور می شم
ولی دستامو تنها نمیذاری
چشاتو گاهی می بندی که حتی
بدی هامو به روی من نیاری

من از دنیای آدمها بریدم
که تنها تو کنار من بمونی
چه فرقی می کنه اسمت چی باشه
انرژی یا خدای مهربونی


حمزه شربتی

برف می باره کنارم باش تا که با هم قدم بزنیم

برف می باره کنارم باش تا که با هم قدم بزنیم
فرصت زندگی کوتاه بیا لحضه های خوب رقم بزنیم
برف می باره هنوز میشه که سپیدی ها رو باور کرد
یه کم از روشنایی ها گفت شعرهای خوب از بر کرد
برف می باره بیا با هم مرحم زخم آدما باشیم
میشه به آینده خوشبین بود بزار تو قلب آدما جا شیم
برف میباره آه چه حس غمگینی تو که نیستی کنارم اینجا
ما دو خط موازی هستیم بیا تا قدم بزنیم تو رویا
توی رویا برات چای میریزم این هوا با چای دلچسبه

تو هنوز قند لحضه های منی این هوا با تو چای میچسبه
منو تنها نزار تو این رویا عمر آدم برفیا کوتاه
این دفه نشد بسازیم ما ولی برفای خوب تو راهه
میرم و توی برف گم میشم مثل یه پرنده تنها
و تو می‌مانی و خیال من و چه خوب بود حس این رویا

مصطفی فردوسی ارا

در هوایی که صدایِ نفست نیست بس‌است

در هوایی که صدایِ نفست نیست بس‌است
عاشقی بل‌هوسی، آینهٔ پیش و پس‌است. . .

حسن کریم‌زاده اردکانی

می‌شود یک بار دیگر دست‌هایت را گرفت؟

می‌شود یک بار دیگر دست‌هایت را گرفت؟
 بعد چندین سال آیا رد پایت را گرفت؟
راه چشمان تو آغاز رسیدن‌های من
 در نگاهت آرزویی همچو دیدن‌های من
جرم من تنها به تو دل بستن و عاشق شدن
 این عدالت نیست باشد منزوی امثال من
از تو تنها یادگارم قاب عکسی کهنه بود
 روی دیواری که دائم چشم‌هایم می‌ربود
نیستی، با غصه و تنهاییم سر می‌کنم
 گر تو باشی حال دل را نیز بهتر می‌کنم
رنگ و بویت خانه را پر کرده از عطر بهار
 کاشکی می‌آمدی این جمعه هم وقت قرار
ضعف دستانم همیشه با نبودت می‌نمود
 در شگفتم چاره حالم چرا بیگانه بود
از نگاهت می‌شود دلتنگی یک کوچه را
 خوب فهمید و دگر معنا نمود این واژه را
یه وجب تا دیدن روی قشنگت فاصله
حیف اما نیستی در من نمانده حوصله
یا برو بیرون ز قلب خسته افسرده‌ام
یا بمان در این دل دیوانه پژمرده‌ام


جواد جهانی فرح آبادی

باید از عشق نوشت

باید از عشق نوشت
باید اززمزمه ی رود سرود
کمی از تسبیحِ شنهای بیابان هم گفت،
گوشِ جان داد به آوازِ قناری باید
چشم دل دوخت به رقص ِگل پیچک با نیِ،
باید از ناز ِگل ناز نوشت
باید از روشنیِ آینه گفت
یک دم از داغِ شقایق نالید
وز پریشانی عاشق پرسید
از غمِ شاپرکِ مُرده به مرداب گریست

لیک افسوس، چنین حالی نیست،


ای بابا.......

این زمان عشق، کیلویی چند است

توی این زندگی ماشینی،

وَ دگر زمزمه ی رودی نیست
در هیاهوی صداهای مهیب

چقَدَر ساده دلی .......

تا که ماهواره واینترنت وتبلت مَاواست،
عشق و تسبیحِ شن وزمزمه ی رود دگر ناپیداست،

که،دگر گوش به آواز قناری دارد؟

چه کسی چشم به رقصِ گل پیچک دوزد؟
یادلش بهرِ خزانِ گل میخک سوزد؟

یادِ آن شعر بخیرکه فلان شاعرِ شیدا فرمود،

(برسرِ ذوق آوردصاحب سخن رامستمع)

کو دگر مستمعی که دهد گوش به اشعارِ کسی؟

کو دگر مستمعی که دهد گوش به گفتارِ کسی؟


گوشها پر شده از صحبتِ پورسانت و دلار،
آنچنان غرقه در افکارودر اعمالِ همیم

که دگرفرصتِ خندیدن نیست
ودگر حوصله ی دیدن نیست

روبه هر سو که کنی جلوه ای مصنوعیست،
هرکجا می نگری،الگانس و پژو وپاترول ومزدا،به وفور است اینجا

معدنِ کبرو غرور است اینجا،

همگی مفتخریم که ندانیم به همسایگی ما چه کسی ساکن هست

چه رسد تا که بپرسیم دمی حالش را،

شهر زیباست،

ولی بی احساس،

مردمانش همگی حیرانند
در پیِ لقمه ی نانی همه سر گردانند

کو مجالی که نشینی دمی از روی فراغت لب رود؟

کو سکوتی که رسد زمزمه ی رود به گوش؟

درشگفتم که چرا وقت کم است؟

در شگفتم

که چرا

وقت

کم است؟؟؟

پرویز مهرابی

در پرتو وارونگی روزگار

در پرتو وارونگی روزگار
تغییر اقلیمم
را تماشاکن
پاهایم روی برف سبلان یخ بسته
چشمانم گیلانی ست
گونه هایم
بی بوسه اَت
خوزستانیست
دلم پاره ای از
کویرلوت است
ترک برداشته
حساب خندهایم رابنویس
پای پسته خندان رفسنجان
بی پیش بینی هیچ کارشناسی
من
کمی این سوتر
فارغ ازمرزجغرافیا کمی تاقسمتی
دچاردمدمی مزاجی شدم

سمیه معمری ویرثق

مگر تو صادقی از راه دوستان یارا

مگر تو صادقی از راه دوستان یارا
صداقت از تو معطر نمی شود مارا
به دل تو عابری از ماه بوستان جانا
رفاقت از تو مسیر نمی شود ما را


ازاده دهقان بنادکی