گرمای مرداد عاشق راد منشان بشود

گرمای مرداد عاشق راد منشان بشود
بالش زیر سر اخوان پُر احسان بشود

گر چشم نبینی دلی از دل سیرابش کنی
بی نفس عاشق بی آغوشان بشود


منوچهر فتیان پور

ای دل سرکش

ای دل سرکش
گاهی در آینه دل خویش ساکتی
گاهی همچو شیری درنده و سرکشی
گاهی موجی هستی در  راه خرابی
گاهی در خرابه ها آواره ای

راستی گاهی چه زود دیر می شود
درکشاکش شبی تیره و تار
به دنبال فرصتی  تا سحر بشود
گاهی هم آنقدر غریب هستی
که حتی برای شناخت خودت هم
فرصتی نمی یابی
گاهی خیال پردازی می کنی
و با عمر خودت و دیگران بازی میکنی
گاهی بسوی آینده نیامده نگاه می کنی
در میان خلق خدا
با بی فکری تمام آشوبها بر پا می کنی
گاهی میهمان نواز می گردی و
به دور جماعتی دولا و راست می شوی
گاهی هم خود نمی دانی از کدامین قبیله ای


گاهی چه زود دیر می شود
تابه فصل ها نگاه می کنی
می بینی که فصلت رو به خزان و
کم رنگ می شود
گاهی هم با دل شکسته خداترس می شوی
و درگوشه ای از دل خود پناه می گیری
تا از  شر  گرگهای دو پا دور بشوی
گاهی هم دوست داری کمی خودنمایی کنی
وبا از خودگذشتگی
به دیگران خدمت و محبت کنی

گاهی  چه زود دیر می شود
سرفصل کتابت شروع نشده تمام می شود
گاهی هم آنقدر گرفتار این زمانه وزندگی می گردی
که از خود بودنت بیزار می شوی
گاهی لباس پادشاهان را بر تن داری
در میان شهرها اعتبار بسیار داری
گاهی هم فقیر و درویش می گردی
به دنبال لقمه نانی و جا  و مکانی
منتظر زمان مناسبی هستی
گاهی
می بینی که در زمان گم شدی
آن انسانی که بودی
دیگر در تو نیست و
مانند حبابی شکننده شدی

آری گاهی چه زود دیر می شود
فرصت ها از دستت می رود و
دفتر زندگانیت پر می شود
گاهی هم بخت  به یاری ات می آید
آن نور امید همانند طلوع صبحی صدیق
بر سر راه عمرت
در قلب و خانه و کاشانه ات چه شیرین می آید

گاهی  چه زود دیر می شود
ای همراه دل من خوب فکر کن
ببین شروع اش با حروف کوچک
اما پایانش
با حروف بزرگ  و پر رنگ نوشته میشود

گاهی چه زود دیر میشود ...

اسماعیل شجاعیان

وقتی نبودن، یا که بودن، مثلِ هم باشد

وقتی نبودن، یا که بودن، مثلِ هم باشد
همرازِ تو در زندگی، یک کوله غم باشد

وقتی که آدم‌های اطرافت، همه دورند
تو یک وسیله هستی و قلبت دژم باشد

وقتی قفس، تا پر کشیدن از شبِ تاریک
تنها هوای سمّی و، یک آه و دم باشد

وقتی برای شادیِ هر کس دویدی تا
حالا نصیبت باز هم یک کوهِ خم باشد

وقتی شکستی و کسی هرگز نفهمیده
تا زیرِ پلک و گونه ات یک قطره نم باشد

وقتی که شاید آرزویت تویِ جام می
یک جرعه ی سوزانِ پر، از زهر و سم باشد

وقتی تلاشت تا رسیدن در جوار عشق
بسیار و میل و عشق او در سینه کم باشد


بگذار و بگذر زندگانی را در این اوضاع
بهتر که چشمت تا ابد هم، روی هم باشد

محمد جلائی

شب شد و من در سکوتِ پنجره،

شب شد و من در سکوتِ پنجره، غرقِ حالِ پر سکوتِ خود شدم
از میانِ شعر هایِ در کتاب، شکلِ لیلی در تبِ مجنون شدم

رعد و برقی زد، فضا دل باز کرد، لیلی آمد در تنِ من شد عیان
آسمان روشن شد و حالا زِ عشق، باز شد در آسمان رنگین کمان


این کمانِ هفت رنگِ پر ز نور، در دلم حالی دگر بنمود راست
من نبودم، بود لیلی در نظر، در دلش مجنون، که در آن دورهاست

هر چه دیدم من ز چشمش ناز بود، مثلِ هم، عشق آور و طناز بود
شاخه نور و بلبل و پروانه نور، هم زمین، هم آسمان چون راز بود

ناگهان از خود گسستم، وا شدم بیخود از لیلا و لیلا ها شدم
باز من بودم، سکوت و پنجره، من دوباره محو در دنیا شدم

فرق می کرد روی شب حالا دگر، نورِ شوقی در دلم افتاده بود
حال در چشمِ دلم دنیایِ من، غرقِ نور و رنگ رنگ و ساده بود

اینکه این دنیا همان دنیاست لیک، با نگاهِ عشق رنگی می‌شود
هرکه عاشق شد چنین گردد دلش، ور نه دنیایش چه سنگی می‌شود

امیررضا کاشانی

الا یا ایها حیدر

الا یا ایها حیدر
مدام الوسل لا ولها
که از زیبایی رویت
چه تاب افتاد در دلها
ببین گر تو اگر باشی
چه آمادند مشتاقان
که تو فرمانده ی جانی
تو یارم باش در دنیا
گر نام تو آمد بر زبان ها
الکن شده است این دنیا
در نام تو هست زیبایی
خوش رو شدن و سخن گرایی

فاطمه زهرا سرگل زایی

دوباره سر به سرم می گذاری و شادی

دوباره سر به سرم می گذاری و شادی
به شهد و سرخی سیب و اناری و شادی

مرا که گم شده ام در نگاه چشمانت
میان مشت خودت می فشاری و شادی

به پای یک یک آمال و آرزو هایم
بنای غصه و غم می شماری و شادی

به روی هق هق لرزان شانه های خود
سری به غیر سر من نداری و شادی

رها نگشته ام از آب و دانه و دامت
به پنجه هوسم می سپاری و شادی

گرفته ای پر پرواز و آسمانم را
به میله قفسم می سپاری او شادی

اگر به بوی گلت کج نکرده بودم راه
مرا به اینهمه ماتم چکاری و شادی؟

علی معصومی

گوشه چشمی نظری کن

گوشه چشمی نظری کن
تا همه تن گلو شوم
فریاد کشم
نام تورا
عشق تو را


مریم سپهوند

حاکمیت تو.این سکوت سرد

حاکمیت تو.این سکوت سرد
واین خانه ای وحشت را برایم
ارزانی داشت
من این نبودم
ونگاه شوم توتاریکم کرد
ای ظلمت وتاریکی
برچین سایه ات را
درزیر چترتو
توان نفس کشیدن نیست.
وهوای بهاری هم بو ی خون آب میدهد
من نمیخاهمت
برای کی بگویم.
کی راه شفیع سازم
برچین سایه ات را
درزیر چتر تو توان نفس کشیدن نیست


سهراب وحدت