وقتی نبودن، یا که بودن، مثلِ هم باشد

وقتی نبودن، یا که بودن، مثلِ هم باشد
همرازِ تو در زندگی، یک کوله غم باشد

وقتی که آدم‌های اطرافت، همه دورند
تو یک وسیله هستی و قلبت دژم باشد

وقتی قفس، تا پر کشیدن از شبِ تاریک
تنها هوای سمّی و، یک آه و دم باشد

وقتی برای شادیِ هر کس دویدی تا
حالا نصیبت باز هم یک کوهِ خم باشد

وقتی شکستی و کسی هرگز نفهمیده
تا زیرِ پلک و گونه ات یک قطره نم باشد

وقتی که شاید آرزویت تویِ جام می
یک جرعه ی سوزانِ پر، از زهر و سم باشد

وقتی تلاشت تا رسیدن در جوار عشق
بسیار و میل و عشق او در سینه کم باشد


بگذار و بگذر زندگانی را در این اوضاع
بهتر که چشمت تا ابد هم، روی هم باشد

محمد جلائی

به سوگ و غم، نشسته ام

به سوگ و غم، نشسته ام
مَنی که از ریای این زمانه
خسته ام

نگاه نافذی نمانده پیش نور چشم
من از تمام کائنات
تا اَبَد
گسسته ام

کِدِر شده
غبارِ تیره روی شیشه های شهر
شکافِ درز های تَنگ را
بسته ام

نفس بکش
اگر چه در خفا
درونِ کلبه های سرد

بیا و فاتحه بخوان
برای مُرده های بی اِراده
در مسیرِ کور

زمینِ خاکِ مادری
مملُو از موریانه های با نفوذ
فرار کن
به قلّه های دور

شهاب سنگ های بی نشان
در آسمان
مشغولِ عبور

به دردهای بی دَوا
اهمیّت نده
همیشه سر به زیر باش و بی غرور

محمد جلائی

چه تنگنای بسته ای چه ننگ، حکمِ صحنه شد

چه تنگنای بسته ای چه ننگ، حکمِ صحنه شد
علیه کودکان ببین چه جنگ، حکمِ صحنه شد

تفکرِ فُسیلی و جهانِ وحش، پشت هم
که با صدای موشک و فشنگ حکم صحنه شد

چه لرزهای بی دفاعِ کودکان... ، تراژدی
که از جهانِ سینه های سنگ حکمِ صحنه شد


سکوتِ این سیاستِ کثیف و سرد را ببین
و سکه با دو رو، چرا، دو رنگ حکم صحنه شد

میان گفتمان و میزِ گردهای بی ثمر
فقط صدای تیر، از تفنگ حکم صحنه شد

خوراک و خوابِ بچه ای که انفجار گشته را
چه می‌شود صدای دنگ و زنگ حکم صحنه شد

بخواب کودکِ پر از عذاب و اضطرابِ من
که بهترین دوای تو شرنگ حکم صحنه شد

محاصره شدی و از جهانِ ما امید نیست
چه تنگنای بسته ای، چه ننگ حکم صحنه شد

محمد جلائی

چه حسی آن هنگام

چه حسی آن هنگام
بر وجودم
چنگ می‌زند
که در آرامش قرارگاه نگاهت
بی وقفه
بی قرارم


محمدجلائی

ای امید در فراز سر دویدنم

ای امید در فراز سر دویدنم
گام های بی قرار شوق دیدنم

ای تمام لحظه های عمر در خلاء
تا به عرش خاک کربلا رسیدنم

لاله های پرپری نشسته در رهت
اشتیاق برگ های سرخ چیدنم


کل زندگی فدای راه عاشقی
از تمام کائنات دل بریدنم

روز و فصل و سال های زندگی گذشت
من هنوز در اسارت شنیدنم

تا کجا برای شمس هفت شهر عشق
اشک ها امان نداده تا ندیدنم

بغض های مانده در گلو نصیب من
کی شود در آن فضا نفس کشیدنم

دل ندارم و ندارم از تو خاطره
دلسپرده ام به شوق دل خریدنم

زنده ام که یار شایدم طلب کند
من اسیر قلب خسته از تپیدنم


محمد جلائی

گروه خونی ما چیست؟!

گروه خونی ما چیست؟!
که در عصر یخبندان هم
درون رگهای منجمد جریان دارد

محمد جلائی

از پیش درگاهش برو گویا نمی‌خواهد

از پیش درگاهش برو گویا نمی‌خواهد
او عاشق دلخسته ی شیدا نمی‌خواهد

دنیای تو پر گشته از دلواپسی هر شب
دل دل نکن,.. برگرد,.. او ما را نمی‌خواهد

موجود ریز ذره بینی هستی و ناچیز
عمری تقلا کردی و دنیا نمی‌خواهد

امروز هر گل میزنی بر کاکل معشوق
تاثیر کرده؟! ساده ای, فردا نمی‌خواهد

دیوانه ی گمگشته ی شبهای بیمارم
هوش و حواسی نیست,... سر سودا نمی‌خواهد

تو باختی هم دین و دنیا را به مهر و ماه
دیگر قمار و معرکه, غوغا نمی‌خواهد

یک برکه ی تنها کنار غوک و مرغابی
راهی شدن خیزان سوی دریا نمی‌خواهد

سرخود ترین معشوقه ی آزاد بی چتری
آن سر چرا بی سایه شد, آقا نمی‌خواهد!؟

دارای دنیا می‌شود گاهی همین آقا
دیگر کنارش همدم و سارا نمی‌خواهد

یک عمر رفتی تا ببینی چشم جادویش
این دیده دیگر دیده ی گیرا نمی‌خواهد

هر کس برای کسب رای و سرسری, سر زد
این صفحه آدم کوکی پایا نمی‌خواهد

آن شب گذشت و روی ماهت هاله پیدا شد
دیر است رخ بنمایی ام حالا نمی‌خواهد

تک پر نبودی من حسادت کردم از مهرت
دل دوره گرد مهربان لیلا نمی‌خواهد

این زندگی هر سبک باشد, زشت یا زیبا
شخصی ترین رفتارها, مولا نمی‌خواهد

فرهنگ و رزق و روزی و شوق مرا کشتند
سیلوی موشک این همه پویا نمی‌خواهد


محمد جلائی

من شاکیم, عمری پر از دلواپسی رفت

من شاکیم, عمری پر از دلواپسی رفت
در هر نفس یک سال, فصل بی کسی رفت

با دوربین و چشم و هر ابزار و هوشی
در پوشش و بر انتخابم بررسی رفت

ما معترض بودیم, هر کس سر نشین شد
برچسب زد, مارا و چون خار و خسی رفت


بر کوه ثروت خفته بودیم و هر از گاه
یک دزد آمد از کنارش هر کسی رفت

این روز های عمر من ناباورانه
در اختناق و تیرگی, طعم گسی رفت

فرهنگ های پست, جای این تمدن
آمد, و چندین نسل با دلواپسی رفت

محمد جلائی

صد شکر که کردارم و گفتار تمیز است

پیمانه پر از باده ی هوشیار گریز است
شاید سخنم اسلحه ی ظلم ستیز است

نا راست ترین راه؛ که با قدرت محض است
در پیش نگاهم همه اش پست و پشیز است

این یورش از جبر؛ به فرهنگ و تمدن
خونخوار ولی؛ نیش زنی؛ چون پشه ریز است

از دست و زبان؛ هیچ شکایت نشد از من
صد شکر که کردارم و گفتار تمیز است

رک گویی و دلدادگیم با سخن راست
بر جهل و تعصب زده صد تیر که تیز است

یک شب سخن از صلح و ثبات از پس تهدید
با نقشه ی شومی که فقط بر سر میز است

ای چشم طمع کور شو از روزنه ی دید
نابود گری حاصل چشمیست که هیز است


دلگیرم از این جبر جهان جهل و تعصب
پس چاره ی غم باده ی هوشیار گریز است

محمد جلائی