ای دل سرکش

ای دل سرکش
گاهی در آینه دل خویش ساکتی
گاهی همچو شیری درنده و سرکشی
گاهی موجی هستی در  راه خرابی
گاهی در خرابه ها آواره ای

راستی گاهی چه زود دیر می شود
درکشاکش شبی تیره و تار
به دنبال فرصتی  تا سحر بشود
گاهی هم آنقدر غریب هستی
که حتی برای شناخت خودت هم
فرصتی نمی یابی
گاهی خیال پردازی می کنی
و با عمر خودت و دیگران بازی میکنی
گاهی بسوی آینده نیامده نگاه می کنی
در میان خلق خدا
با بی فکری تمام آشوبها بر پا می کنی
گاهی میهمان نواز می گردی و
به دور جماعتی دولا و راست می شوی
گاهی هم خود نمی دانی از کدامین قبیله ای


گاهی چه زود دیر می شود
تابه فصل ها نگاه می کنی
می بینی که فصلت رو به خزان و
کم رنگ می شود
گاهی هم با دل شکسته خداترس می شوی
و درگوشه ای از دل خود پناه می گیری
تا از  شر  گرگهای دو پا دور بشوی
گاهی هم دوست داری کمی خودنمایی کنی
وبا از خودگذشتگی
به دیگران خدمت و محبت کنی

گاهی  چه زود دیر می شود
سرفصل کتابت شروع نشده تمام می شود
گاهی هم آنقدر گرفتار این زمانه وزندگی می گردی
که از خود بودنت بیزار می شوی
گاهی لباس پادشاهان را بر تن داری
در میان شهرها اعتبار بسیار داری
گاهی هم فقیر و درویش می گردی
به دنبال لقمه نانی و جا  و مکانی
منتظر زمان مناسبی هستی
گاهی
می بینی که در زمان گم شدی
آن انسانی که بودی
دیگر در تو نیست و
مانند حبابی شکننده شدی

آری گاهی چه زود دیر می شود
فرصت ها از دستت می رود و
دفتر زندگانیت پر می شود
گاهی هم بخت  به یاری ات می آید
آن نور امید همانند طلوع صبحی صدیق
بر سر راه عمرت
در قلب و خانه و کاشانه ات چه شیرین می آید

گاهی  چه زود دیر می شود
ای همراه دل من خوب فکر کن
ببین شروع اش با حروف کوچک
اما پایانش
با حروف بزرگ  و پر رنگ نوشته میشود

گاهی چه زود دیر میشود ...

اسماعیل شجاعیان

بر دفتر دل نوشتم

بر دفتر دل نوشتم

به جز یاری که در سینه دارم

یاری دگر نیست مرا

آن بلبل مست که روزی بود همدمم

دیگر در باغ دلم، همخوان نیست مرا

شب ها به ره رسیدن

به صبحی صدیق بودم

ولی افسوس که آن آفتاب زیبا

در کنج پنجره نیست مرا

بر دفتر دل

کمی هم از شادیهایم نوشتم

چه کنم که دیگر توان جوانی نیست مرا

آرزویم این بود که

همچون پروانه ای سبک بال شوم

به هر سویی پر کشم

تا بتوانم وارد میکده ها شوم

با جماعتی بنشینم و خوش آواز شوم

ولی افسوس که آن بال و پر دیگر نیست مرا

روزی به تصحیح دفتر دل نشستم و

دیدم در راه زندگی آنقدر خط خوردگی دارد

که دیگر مجال دوباره نویسی آن نیست مرا

به آسمان و زمین نظری انداختم

به گذر ثانیه ها کمی دقت کردم

دیدم به نظم در گردش است

به مردم شهر و دیارمان

به آن روزهای خوش جوانی و آن دورانمان
به سبزه زاران و رود پر خروش دربند مان

نگه کردم

دیدم و بر دفتر دل نوشتم

به یکباره به خود آمدم

من هنوز هم زنده ام و نفس می کشم

در میان مردمان نامی دارم و

خود را با آن، از قفس تنهایی بیرون می کشم

من اسیر این خاک و دوران گر، شده ام

باز هم میتوانم

بر دفتر دل

با جوهر وجودم بنویسم

پرواز را بیاموزم و به هر سویی پر کشم

و به همه بگویم مرا نگاه کنید

با تمام سختی های زمانه و پیری

ببینید که چگونه با روحی شاد

نقش بودنم را بر روی ورق سفید می کشم


اسماعیل شجاعیان