من با خودم سالهاست سر یاری ندارم...

من با خودم
قرنهاست...
سر یاری ندارم
چراغ ندارم
سر همراهی ندارم
از عمق
شبهای سیاه دخمه گان
تا بلند آواز دیوانگان ....
من آرام ندارم
تاب ندارم
قرار ندارم
من اسیر خویشتنم
زندانی تنم
و تنم و تنم و تنم...
من درین زندان
حرام شدم
تباه شدم
تمام شدم
آه آه
باور کنید
که آغاز
ازین حصار گذشتن است
و پایان
درین حصار مردن...
....
من با خودم سالهاست
سر یاری ندارم...


سلمان سرایی

سینه ام دارو میخواهد دوایش انفجار؛

سینه ام دارو میخواهد دوایش انفجار؛
لرزش دست های من از الکل و بی اختیار
جان من بالی نداشت، سقوط میخواهد چکار؟
خیره به پایان دره، عاشقی چشم انتظار.

نفسی بالا نمی آید از این سینه ی تنگ؛
ناگهان زل میزند به قفل زنجیرش به سنگ،
نه امیدی دارد و نه فکر به فردایی سه رنگ،
چشم به قبر میدوزد و دنبال راهی واسه مرگ


تیک تیک بمب ساعت گوش من را میدرد،
نبض بمبم تند و بی‌جرئت ادامه میدهد،
کاش میترکید که زندان تنم آرام شود؛
این تن پر زخم من را آدمک چند میخرد؟

صادقم خسته شده از رقص با جوهر خون،
کاغذم با شعر من هم می‌شود شاهد اون.
شاعری درمان درد بوده ولی تا به کنون؛
آرین تنها و بی تکیه زده ساز جنون

آرین کارمانی

مدعی گفت به مجنون به عتاب

مدعی گفت به مجنون به عتاب
صرف کن عمر به تفسیر و کتاب

گفت مجنون: که بدان واعظ پیر
عمر بی عشق نیاید به حساب


رضا پناهی

نگاهم کن

نگاهم کن
چشم‌هایت را نبند‌
من شیفته‌ی مردمان‌ توام‌
نگاهم کن
تا در سرزمین بی‌نام و نشان‌ آینه‌ها ساکن شوم
از من روی نگردان‌
من نگران تبعید شدنم
به سرزمین نومیدی تبعیدم‌ نکن
آزادی من پر زدن‌های پروانه‌وار چشم‌ توست
زندانی‌ام نکن
بگذار به تو خیره شوم
نگاهم کنی‌
نگاهت کنم
من محتاج غرق شدنم
در اعماق تیله‌های اقیانوسی‌ تو
من محتاج سقوط کردنم
از بلندای قله‌ی شفاف و برفی تو
مرا دلتنگ چشم‌هایت نکن
زندان دلتنگی مهلک است
نگذار بمیرم
مرا غرق آبی عمیق‌ات کن


مریم عسگری

به نقطه ای رسیده ام

به نقطه ای رسیده ام
که حتی مرگِ غریبانه پسرک کارتن خواب
زیر خروارِ برف
دلم رابه درد نمی آورد..
من
پایانی مشابه با
دو خروار برف؛
دیده ام ..


سیده کبری شهنشاهی

... با گونه های خیس عمری

... با گونه های خیس عمری
حیف آن همه گیس که برای
او بریدم؛
اویی که جوانی ام را گرفت و
پیری ام را دور انداخت...


محمد ترکمان

شبی باران بر همه شهر

شبی باران بر همه شهر
بر همه چشمه گل و سنگ
فرو ریخت فرو ریخت
دلم بر همه عالم
سوخت و دلم سوخت
که عشق را نمی دانند
دلم سوخت که آنها
آن گل بخارا
را نمی گیرند تحویل
بگو جانم به قربان
ولی دیگر نگفتی
از تو نشنفتم
دگر حرفی نه چیزی
من مانده ام تنها
در این شهر در این شهر
خدایا خدایا


نرگس جعفری

در لحظه های تنهایی ام ، سکوتی مُبهم جاری ست...

در لحظه های تنهایی ام ، سکوتی مُبهم جاری ست...
و من ، غرق در فاصله های بی ذوق دلتنگی ...
آوای نامت ، روحم را نوازش می کند...
قلبم ، پیغام شگفتی می دهد...
دایره المعارف ذهنم ، سکوت می کند...
دلم ، در ناکجاآباد زمان ، گم می شود...
و من : دلتنگی را مغلوب اشکهای بی تزویر
خوبی ها می کنم ...
نگاهم را به آسمان زُلال جاری شب می سپارم...
و غرق در تماشای خیالت می شوم ...
ضرباهنگ قلبم ، بیقراری می کند
از چشمانم ، ستاره می بارد...
ماه ، دلتنگی ام را آرام می کند
و من : تداعی خیالت را نفس می کشم ..‌.
دیگر ، آرام شده ام
و تو ؛ که حتی ، خیالت آرام ترین، لالایی دلنواز جان من است ...

نرگس آجدانی