من با خودم سالهاست سر یاری ندارم...

من با خودم
قرنهاست...
سر یاری ندارم
چراغ ندارم
سر همراهی ندارم
از عمق
شبهای سیاه دخمه گان
تا بلند آواز دیوانگان ....
من آرام ندارم
تاب ندارم
قرار ندارم
من اسیر خویشتنم
زندانی تنم
و تنم و تنم و تنم...
من درین زندان
حرام شدم
تباه شدم
تمام شدم
آه آه
باور کنید
که آغاز
ازین حصار گذشتن است
و پایان
درین حصار مردن...
....
من با خودم سالهاست
سر یاری ندارم...


سلمان سرایی