دلم جام و مستی را نمیخواهد . . .

دلم جام و مستی را نمیخواهد . . .
‌دلم این جان و هستی را نمیخواهد

دلم یک چوبه با تزئین دار میخواهد . . .
دلم گل را که نه گلدانی از چوب ها و خار میخواهد

دلم این زندگانی را جوانی را نمیخواهد
دلم این راز های جاودانی را نمیخواهد

دلم اکنون همین لحظه یک نقش نورانی رو میخواهد
یک رنگ در روئیا دلم یک خواب طولانی رو میخواهد

دلم بی رنگ بودن را نمیخواهد
دلم این چند افکاری این ذهن تاریک را نمیخواهد

بزرگ شدم حتی بیشتر از این روح
من جدا شدم تا شود این خاک کوه

دیگر روحی ندارم جسم که خاک بود
این من درون چرکی ندارد فقط پاک بود

جذب شد به او که خالق، خلق کردن هست
افکار و بینام هایی که فرا تر از درک من است

دیدم در اینه های خودش نشانه های او را
فهمیدم وجودش را با ندیدن چاله های کور ها

خود شد ماورا از من ، درون جهان
خود خارج شد از دوزخ ، بی معنی زمان

دلم این جهان اصلی رو میخواهد
واقعیت را بی پایانی ، وصلی رو میخواهد

دلم پایان نه خالق پایان رو میخواهد
درک کردن نه خالق ادراک رو میخواهد

حس این فلک نه خالق افلاک رو میخواهد
سر جهان نه خالق اسرار رو میخواهد

دلم این جاودانی زندگانی را نمیخواد
خالقش را در جدایی در درون زندگانی

در تضادات این جهان ها در کمالات
در درون اتفاقات این تفکر این تدبر

این ورای خالی از پر
این زمین نقطه پوچ

میان بالا و پایین
این نقطه کوچ

تا زنی دست
ولی من دلم خالق این ها رو میخواهد

خالق خواستن دل ها
خالق ندانستن این عقل ها

تا جذب او شود در بیداری این من
تا دور شود این روح ز خوشحالی از تن


مهدی دهقان بنادکی

سلام نقش و نگار قشنگ خاطره ها

سلام نقش و نگار قشنگ خاطره ها
سلام یار کهن تر ز طول عمر دراز
درخت سرو بلورینْ دلِ سیه گیسو
سلام دخت پری چهره چون غزاله ی ناز

سحر که عکس رخ ات را به چشم می دیدم
که در سراسر گیتی تو سرخوش هستی و شاد
به لطف حضرت لبخند در دلم گفتم
چه خوب شد که مرا هم تو برده ای از یاد

تو کارهای جهان را به عینه می بینی؟
چقدر پست و حقیر است و بی مروت و خوار
چه کس تصور این داشت یاد هم نکنیم؟
تویی که از رگ قلبم جدا شدی انگار

تویی که زاده نگشته قشنگ تر از تو
به چهره مُهر و نشانی ز حوریان داری
و حال موی سپیدت و چین آن چشمت
و وای من که چه زیباتر هم شدی آری

و ما دو خط موازی هم ز روز ازل
بنا نبوده که هرگز کنار تو برسم
ولی خطوط زمان را من و تو پیمودیم
و پیر هم شده ایم از قضا جدا از هم

یکی به شرق و یکی هم به گوشه ی مغرب
زمین برای من و تو جدا ز هم چرخید
غروب چون که ز مشرق شد و طلوع از غرب
خدا دو چشم مرا لایق تن تو ندید

چه گویمت که پس از تو چه بر سرم آمد
درون قالب مصرع مجال گفتن نیست
ولی بدان که همان شد که ابتدا گفتم
برای یار تو جز یک نفس در این تن نیست

چه ابلهانه و مضحک تصور این که
ز دست رفته ی عشق تو جانشین دارد
کسی که جرعه ی نفرین عشق نوشیدست
برای تا به ابد چهره بر زمین دارد

مرا ببخش اگر از دست من دل تو شکست
ز داغ آه تو خاکستری شدم در باد
سکوت کردی و کر شد ز نعره گوش فلک
تو کاش می زدی از سینه بر سرم فریاد

ولی تو وقت وداع از دلم خبر نشدی
ز سرب داغ و مذابی که بر دلم پاشید
به دوستان تو گفتم که او عزیز من است
که بعد رفتن من هم مواظبش باشید

گذر کنم دگر این ها برای خواندن نیست
تو در هوای خود آن سمت و سوی دنیایی
و من نشسته ام این سو و می زنم فریاد
تفو به چرخ فلک، زنده باد تنهایی

محمد مهدی ارجمند

واژه در وصفت نمی گنجد چو غمخواری کنی

واژه در وصفت نمی گنجد چو غمخواری کنی
بر تن خود آتش اندازی پرستاری کنی

صبح تا شب پای درد و صحبت رنجورها
تا نیافتد، دست خود را حلقه بر یاری کنی

یاور غمدیدگان باشی و یار بی کسان
بر کویر خسته ی دلها تو دلداری کنی

خوب و بدها بشنوی و در میان حادثه
گر زمین خوردی ولی از او طرفداری کنی

زخم بیماران ببندی دردها تسکین دهی
زخم سرباز خودت را افسر زاری کنی

گفته ها و نکته ها و داستان ها بی شمار
از رمان دردهای ما خریداری کنی

واژه ها قاصر زبان الکن از این مصراعها
خوش مؤید وقت خود را صرفِ بیماری کنی

واژه در وصفت نمی گنجد چو غمخواری کنی
بر تن خود آتش اندازی پرستاری کنی


سمیه مؤیدی

همیشه موج می زند نام تو در دل من

همیشه موج می زند نام تو در دل من
از مهر تو چون پروانه، سوخته این دل من
دل سوخته ای چون من ، محبوبی چون تو
شوق زنده ماندن بهر امید در کنار تو بودن
معشوق تویی، ای عشق پاک در دل من
ذکر عشق تو هست هر لحظه در دل من
یاد تو با من اشوب به پا کرده در دل من
نام تو را بر لوح دل، با یاد عشق نوشتم
یاد تو را من با عمق وجودم سرشتم

برای تو از دل جان خود از هر چیز گذشتم
برای ماندن تو من ریشه ای در خاک گرفتم
در خاک مادرزادی در خانه اجدادی ریشه گرفتم
ای وطن ما ریشه در خاک تو داریم
در راه تو ، برای ماندنت چه‌ها که نکردیم

مصطفی خواجه دهاقانی

دیگر برایت شعرهایم را نمی‌خوانم؛

دیگر برایت شعرهایم را نمی‌خوانم؛
دیگر در این خانه ی پر آشوب نمی‌مانم.
حرف هایت تا ابد در سینه ام زخم‌اند،
درمانی ندارم واسه ی این قلب بیمارم.

دیگر نمی‌خواهم به هر قیمت شده باشی،
که از عشق میان قلبم و سنگت پشیمانم
تمام حرف های من همه از سیم و زر بودند؛
اگر که زرشناس بودی نمی‌گفتی نمی‌خواهم.


باران اگر روزی به همراه تو معنا داشت؛
ابر و جامه رنگین تو بودی من بیابانم،
همه با روی خوش در زیر باران ها میرقصند
منم با پاکت سیگار تنهای خیابانم.

دیگر نمیزارم دروغانه بتابی، نه...
آفتابت نمی‌ارزد به ترس از خانه ی تارم
خاموش و سیاه و ساکت و آرام آرامم،
چون آتشِ در خاکستری، آرام می‌خوابم.

عشقی که میگفتی نمی‌میرد، به مو بند است؛
داری بافته ای از آن که دور سر می‌زارم.
تو از روی غم دوری به این چارپایه میکوبی؛
من اینجا، الق از بالا به پایین کش می‌آیم.

با هر دروغت ضربه ای بر باورم میخورد؛
از لطف تو بدبین و غمگین و پریشانم.
من و صادق برای تو فقط از راست میگفتیم؛
نمیدانم دروغ بود که گفتی دوستت دارم

بی اعتمادم کرده ای... از عشق می‌ترسم؛
اگر این عشق زوری بود پس من عذر می‌خواهم
از خندت به درد هایم غمی تازه شروع می‌شد،
این سینه به تنگ می‌آمد انگار بین دیوارم

من جان خود را پای عشق تو هدر دادم
بعد از تو مرگ نه، من پایان داستانم
کاش یکجور دگر مثلا با خشم می‌رفتی؛
شاید اینگونه خون کمتری می‌رفت، نمی‌دانم..

باور ندارم حرف هایت را، نگاهت را...
حتی دست کشیدنی که کرده ای سرانجامم؛
شاید که برنجانم شاید هم... نمیدانم...
اما با تمام این ها، باز هم دوستت دارم.

آرین کارمانی

این چرا ها مانند دانه ای

این چرا ها
مانند دانه ای
که کاشته شوند
در ویرانه ای
آنجا که نمی تابد خورشید
آنجا که نمی آید صدای پای آب
نمی دهند ریشه در خاک
نمی دهند بار و بر در تاک
در اطاقکی در بسته
پسته پوک و بی هسته

این چرا ها
درد آورند
می کنند حیران از درون
می کنند ویران مرز و بوم

بگذاریم که این چرا ها به خواب روند
مثل یک کشتی کاغذی به آب روند
پنبه در گوش
جوانه مهر و یقین در سر
ترانه همین لحظه در دل
همین لحظه
همین لحظه


دکتر محمد گروکان

خداوندی که ما را آفریده

خداوندی که ما را آفریده
به مومش نقش ابرو را کشیده

به ابروی کمان و تیر مژگان
کند صید دل و رخسار و دیده


سید محمد رضاموسوی

تو وقتی آواز میخونی

تو وقتی آواز میخونی
دل کوه می لرزه از صدات
پلکاتو که وا می کنی
آهو شوکه میشه از نگات

به آسمون که خیره میشی
ستاره چشمک میزنه برات
از گلخونه ها که رد میشی
پروانه ها میرقصن باهات

از جاده ها که رد میشی
خاک هم بوسه میزنه به پات
وقتی میای توو کوچه مون
آخ که دیگه نگم برات

بدجوری عاشقت شدم
الهی جون من فدات
عشقی که هست میون ما
با تو محاله بشه کات

آرمین محمدی آلمانی