گر نیایی بزم ما ،من دل به دریا میزنم

گر نیایی بزم ما ،من دل به دریا میزنم
از فراقت میگذرم سر به صحرا میزنم

گر ندی بوسه زگونه  برلبانت  میزنم
موج  دریا میشوم بر سنگ خارا میزنم

با غزل میخوانمت دوری مکن از بزم ما
گرتو بمانی دربرم  سر به  دریا میزنم

باده از خمری بده تا نوشی برجانم زنم
غصه ها دارم فراوان با تو نجوا میزنم

درآسمان وشهر عشقم پرده ای زیبا میزنم
حجاب دارت میشوم ،عشق را رنگین میزنم

منتظر ماندم ببینم روی عشق تاسپیده
گفته ها دارم برایت سر به شیدا  میزنم

با طلسم از کائنات اندیشه ها دارم بدان
در طلسم افتاده ام نقش تو را فریادمیزنم

خاک پایت میشوم خرده مگیرای نازنین
ترک ماکردی ورفتی ،بمان حرف از ثریا میزنم

جعفری با شهریار شهر عشق  سودا بکن
مأمنی داری بدان حرف از تماشا  میزنم


علی جعفری

چه بنده ای که هر دَم ، پا به گناه گذاری

چه بنده ای که هر دَم ، پا به گناه گذاری
توبه ی خود بِشکنی ، شرم و حیا ندانی
مَگر نه اینکه خالِق ، نظاره بر کارِ ماست
بِوقت اَنجامِ کار ، کنارِ ما محیاست
آسوده و بیخیال ، میرَوی سمتِ گناه
با تَمامِ وجودت ، میشوی از او جُدا
چه لِذتی بِبردی ، ای بنده ی خطاکار
آخرِ سر هم شدی ، نادمِ بی ادعا


راضیه براتی

ای نابترین شعرِ دل انگیز ، کجایی؟

ای نابترین شعرِ دل انگیز ، کجایی؟
زرباف ترین قــــالیِ تبریز کجایی؟

تندیسِ نفیسی ، بنویس از غزلی خیس
عطرِ خوشِ بارانِ طلاریز کجایی؟

من بادم و هر ثانیه آماده ی فریاد
ای شاخه گلِ خاطره آمیز کجایی؟

سنتورِ تماشاییِ هر خش خشِ برگی
موسیقیِ زیبای شررخیز کجایی؟

وای از تو مترسک که نداری به دلت مهر
جا مانده کلاغی سرِ جالیز کجایی؟

آذر به سر آمد ، خبر آمد که خزان رفت
دلتنگِ توام ، حضرتِ پاییز کجایی؟

مهین خادمی

به سوگ و غم، نشسته ام

به سوگ و غم، نشسته ام
مَنی که از ریای این زمانه
خسته ام

نگاه نافذی نمانده پیش نور چشم
من از تمام کائنات
تا اَبَد
گسسته ام

کِدِر شده
غبارِ تیره روی شیشه های شهر
شکافِ درز های تَنگ را
بسته ام

نفس بکش
اگر چه در خفا
درونِ کلبه های سرد

بیا و فاتحه بخوان
برای مُرده های بی اِراده
در مسیرِ کور

زمینِ خاکِ مادری
مملُو از موریانه های با نفوذ
فرار کن
به قلّه های دور

شهاب سنگ های بی نشان
در آسمان
مشغولِ عبور

به دردهای بی دَوا
اهمیّت نده
همیشه سر به زیر باش و بی غرور

محمد جلائی

خودت را در من بکش سرباز مغول

خودت را در من بکش سرباز مغول

ازین آتش بازی که سال هاست به را انداخته ای

خسته ی خسته است وجودم...

تو کامروایِ نا اهل

از دیوار غرورِ پر چینِ من

جز ویرانه ای تلنبار چیزی نگذاشته ای..

خودت را در چشمان من ببند

ببند تااین تصویر محو شود در ماورای خیالم..

آه مغولستان

چیزی نمانده است که دیگر فتح کنی

من خراب و تو پوتین پوش و سپردار

جنگ نابرابریست میان چشمان من و جانشینِ

حکومت بر بادرفته ی دلم

بردی...

باختم...

حضورت بمب است و

من تا متلاشی شدن زنده نمی مانم..


فروزان احمدی

در دریای مواج تنهایی،سوار بر کشتی ام.

در دریای مواج تنهایی،سوار بر کشتی ام.
به کمکم بیا.
کشتی پارو نمیخواهد.ناخدا میخواهد.

یلدا خستو

من سبزِ غبار آلوده ام.

به چشمانت نگاه میکنم
دو جهان را می‌بینم
چشم راستت
کشوریست غبار آلوده
و مردمی که قلب هایشان را
برای زنده ماندن فراموش کرده اند
و نفس هایشان فریاد خاموش رهایی است
اما در چشم‌دیگرت
یک وطن می‌بینم
سبز و زیبا
سرشار از قلب هایی که میتپند
و آدم هایی که نفس هایشان سیب است
در این میان
نمیدانم از کدام هایم من...
نفس هایم
دوستت دارم های بی امانی است
که به تو نگفته ام
و قلبم سیبی است که نرسیده
من
سبزِ غبار آلوده ام.


علی بادکیو