می بارد برف
بر بام
از سوز آه...
قندیل می بندد
پوپک خیال
مژده محمدیان
تو این شطرنج بی قانون
نگاه من به دستاتن
تو این بازی عدالت نیست
تموم مهره ها باتن
تو هرجوری بخوای میدی
من و بازی و میخندی
به روی مهره های من
همه راه ها رو میبندی
تموم حمله هامو با
غرورت میکنی خنثی
که با اسبِت بتازونی
که شاهم رو کنی رسوا
ولی با اینهمه میخوام
که بازنده خودم باشم
میخوام پیروز میدون سی
که پیروز دلم باشم
مهم نیست دشمنی یا دوست
که با مرگ زندگی کردم
که رودر روی این دنیا
یه عمر بازٓندگی کردم
تو دستت رو شده واسم
نه کیشٓم میکنی نه مات
منم سرباز بی قلعه
تو مرز مبهم چشمات
تو حتی با یه دست خوب
اسیر دست رویایی
سیاست توی هر بازی
برندست وقتی تنهایی
میلاد چهارمحالی زاده
دیدی شده ای رسوا،آخر دلِ دیوانه
درشعله ی عشقی هم،گشتی توچو پروانه
گفتم نَشَوی عاشق،بردیده ی شهلایش
اکنون ز چه مینالی،درگوشه ی میخانه
شیدا چه شَوی هردم،دیگرشده ام خسته
باید بگریزم من،کز دستِ تو ویرانه
گفتم که نروسویش،بگریزتوازکویش
دزدیده ترا آخر،بنگر ز چه رندانه
افسوس که درخوابی،بیدارتوکی بودی
قاپیده تراایدل،کز سینه چو دزدانه
وابسته شدی جانا،بریک رخِ زیبایی
ازروی خطاگشتی،یابوده چودردانه
ازدستِ توای دل من،دیوانه شَوَم دانم
بس ناله کنی درشب،هم گریه ی روزانه
گیرم که (خزان)باشد،راضی که شود عاشق
آخر تو بفر مادل ، کو دلبر جانانه
علی اصغر تقی پور تمیجانی
زیر سقف بلند دلتنگی
به لبهایت کافر شده ام
باید چشمانت
فتوا بدهند
تا به پیامبر قبیله ی لب های تو
ایمان بیاورم
من می دانم
تمام سربازان صورتت
در برابر لبهایم
تسلیم خواهند شد
من همه ایمانم
وتو
سرزمینی رو به انهدام
که در حسرت لبخندی
رو به خشکسالی ست
من واژه هایم
شعر تلاوت می کنند
در گوش وجودت
من از هرم نفس های بهار
مبعوث شده ام
اعظم محمودی بهار
آنچنان محو گشته ام که شعر از یادم رفته و احساسم حل شده در چاله ی زمان
گاه سکوت میکنم و نظاره گر گذر خویشم
گاه مینویسم بی دلیل، بی آنکه در دل حس شود
اشک حتی افسوس می خورد از اینهمه بی آرایه
می بینی کلمات در جمله قفل می شوند و پس و پیش می نشینند در حسرت یک شعر
و من اما هنوز جا مانده ام در سطر اول این حس
غافل از اینکه آه از سطر آخر گذشت...
سمیه قراخانی بهار
گاهی که تو را در چلیپای دوربینم
به چشمهای نگران می نمایانم
همهمه ای در جان و جهانم برپا می شود
زمزمه هایی از جنس بلور مهرانگیزت
و این...
یعنی عشق.
مهدی مومنی مقدم
لااقل غصهی تنهایی او را نخورم
دم نزنم
گر به اغیار بیفتد نظرش خوش باشد،
خوشیاش را به گلایه
بر هم نزنم
نرم نرمک بروم جای به آن کس بدهم
که مرادش نبوَد جز خوشی و خندهی او
نکند فرق گر عاشق باشم
چه تفاوت که چه باشد سبب خندهی مستانهی او
بروم در پی خویش،
روم آنجا که فارغ باشم
صادق ستوده نیا