واژگان را به بازی رازگونه ای آشکار می کنم

واژگان را به بازی رازگونه ای آشکار می کنم
اگر این راز به نجوایی آهسته بدانی
چه شیرین
اگر تو این راز نخوانی،
چه تلخ
ولی حقیقت ایستاده اینک پشت سینه تو
می کوبد آن نبض پرشمار
تا به شمار آری آوردگاه رهایی به جان دلی تازه
راهی نو،
تولدی تازه،
لبخندی مهرآمیخته از دامن عشق.
دست های آسمان به روی تو گشوده است اینک
جایی برای نشاندن مهر می خواهد
نهالی برای جاودانگی
برای نشاندنت بر اریکه هستی
و چنین شد که در آغاز، او کلام بود
و کلام، خدا بود


مهدی مومنی مقدم

گاهی که تو را در چلیپای دوربینم

گاهی که تو را در چلیپای دوربینم
به چشمهای نگران می نمایانم
همهمه ای در جان و جهانم برپا می شود
زمزمه هایی از جنس بلور مهرانگیزت
و این...
یعنی عشق.


مهدی مومنی مقدم