واژگان را به بازی رازگونه ای آشکار می کنم

واژگان را به بازی رازگونه ای آشکار می کنم
اگر این راز به نجوایی آهسته بدانی
چه شیرین
اگر تو این راز نخوانی،
چه تلخ
ولی حقیقت ایستاده اینک پشت سینه تو
می کوبد آن نبض پرشمار
تا به شمار آری آوردگاه رهایی به جان دلی تازه
راهی نو،
تولدی تازه،
لبخندی مهرآمیخته از دامن عشق.
دست های آسمان به روی تو گشوده است اینک
جایی برای نشاندن مهر می خواهد
نهالی برای جاودانگی
برای نشاندنت بر اریکه هستی
و چنین شد که در آغاز، او کلام بود
و کلام، خدا بود


مهدی مومنی مقدم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد