شعری نوشتم به سردی زمستان

شعری نوشتم به سردی زمستان
که از شتاب پائیزِ زودگذر
تقدیر برگ ها را رقم زد
انگار او در چشمان من می خواند
طلوع شوم آوازِ کلاغ های خیره
بر شاخه ی درختان را؛
ای کاش برای گریستن
شانه های گرم تو
اندوه مرا همچون آهِ غلیظ بغل می کرد
تا دلهره ای نداشتند کبوتران درون گلویم
و بدون وحشت لانه هایشان را
با هق هق ترک نمی کردند
شاید هرگز دلبسته ی
پناهگاه امن چشمانت نمی شدند!

مرتضی سنجری

باران را به یغما بردند

باران را به یغما بردند
باد‌های غارتگر...
...
بوته‌های دشت
(با شاخه‌های ملتمس)
تشنه ایستاده اند,
به نماز باران!


سعید فلاحی

آرزوی واژه ها

آرزوی واژه ها
نفرین بزرگی ست
شعر

فاضله هاشمی

دوستت دارم‌های مکررم را

دوستت دارم‌های مکررم را
کی می‌شود؛
مرور کنی؟!

لیلا طیبی

هرگز نمی توانم پروانۀ تو باشم !

هرگز نمی توانم پروانۀ تو باشم !
تا خود کمک نمایی دیوانۀ تو باشم

ازانکسار هرگز ترسی به دل ندارم
وقتی که دوست دارم آیینۀ تو باشم

حتی نمی هراسم از وحشتِ جُدایی
شاید تو!دوست داری بیگانۀ تو باشم

حس می کنم که باید آیینه سان بمانم
تا شاهد جمال مستانۀ تو باشم

یک جرعه از زُلال عشقت مرا بنوشان
تا مست از شرابِ میخانۀ تو باشم

خواهی اَگرترانه, میخوانم عاشقانه
وقتی که مستِ مست از پیمانۀ تو باشم

گرچه خیال باشد امّا محال هرگز
خواهم که میزبانت در خانۀ تو باشم

سازی اَگر اشاره , با این پَر شکسته
پرمی زنم که شب را در خانۀ تو باشم

در فصل عاشقانه , شاید کبوترانه
بر شاخسار چشمت یا شانۀ تو باشم

اَفسون نما دلم را, با سحرچشم مستت
تا شاعر سرود افسانۀ تو باشم

در بزم شمع و بلبل , از من بگو توبا گل
من عاشقم که باید! پروانۀ تو باشم

محمد علی جعفریان

صبح و عالی‌جنابِ چشمانت

صبح و عالی‌جنابِ چشمانت

قبله‌ام انتخابِ چشمانت

اوّلین اتفاقِ هر صبحم

دیدنِ انقلابِ چشمانت

آسمان و زمین و جنّت و دل

روشن از آفتابِ چشمانت

فلک و انجم و همه کیهان

جلوه‌ای از سحابِ چشمانت

آدم و عالم و خداوندم

زائرِ آب و تابِ چشمانت

گُل و گُلگشت و هر گُلستانی

ترجمانِ گلابِ چشمانت

می و میخانه و سبوزدگان

مستِ‌ مست‌ از شرابِ چشمانت

آفرینش شده دمی منظور

تا ببیند کتابِ چشمانت

کاشفانِ معادنِ هستی

مضطرب از حجابِ چشمانت

هر دعا با تو می‌شود ممکن

با حسابِ نصابِ چشمانت

نکند غیرتی شود بغضت

بشکند التهابِ چشمانت

پَر زده با دو بالِ ابرویت

تا کجاها عقابِ چشمانت

حضرتِ عشق, حضرتِ والا

جان‌ فدایِ جوابِ چشمانت

خوشبحالِ دومصرعِ چشم و…

شاعرِ مستطابِ چشمانت

سیدمحمدرضالاهیجی

در این هنگامه که به سویم می آیی

در این هنگامه که به سویم می آیی , لباسی گرم بر تن احساست کن و آهسته نزدیک بیا

مبادا از هرم نفسهای سردم یخ بزنی

دوستت دارم هایت را به دستانم بده تا آرام آرام گرم کنند انگشتان کرخت شده از لمس عشقی نافرجام را.

نفس به نفس گرم کن روح بوران زده ام را

دور کن لهیب شعله های عشقت را

میترسم, بعد از آن سرمای سوزان , آتشی بسوزاند مرا

مریم سپهوند