زمستان است و

زمستان است و
چشم کوچه از انتظارت ، سپید!

پرنده ی مهاجرم!
بگو با کدام برف
می نشینی
بر شاخسار تنهایی ام؟

دلواپس سرما نباش؛
اینجا از هیزم دل
آتشی برایت روشن کرده ام...!

مینا_آقازاده

آدمی که از پرسیدن دست ‌میکشد

آدمی که از پرسیدن دست ‌میکشد
در واقع از فکر کردن باز می‌ایستد.
چون فکر کردن هرچه باشد،
پرسیدن مدامی‌ست برای رسیدن به پاسخ
و آن آدمی که فکر نمیکند، سخن هم نمیگوید
فقط اصواتی از خود صادر میکند.

وقتی در روشنی روز، دزدها به مهمانی کدخدا می روند.

فانوس های ده می‌دانند که بیهوده
روشن اند.
و سگان ده نیز می‌دانند که بیهوده
بیدارند.
وقتی در روشنی روز، دزدها به مهمانی کدخدا می روند.

✦ حسین پناهی

منِ شاعر به چه تشبیه کنم یلدا را؟

تو که کوتاه و طلایی بکنی موها را
منِ شاعر به چه تشبیه کنم یلدا را؟

مثل یک کودک مبهوت که مجبور شود
تا به نقاشی اش آبی نکشد دریا را

حرف را می شود از حنجره بلعید و نگفت
وای اگر چشم بخواند غمِ ناپیدا را

عطر تو شعر بلندی است رها در همه سو
کاش یک باد به کشفت برساند ما را

تو همانی که شبی پر هیجان می آیی
تا فراری دهی از پنجره ها سرما را

فال می گیرم و می خوانی و من می خندم
بنشین چای بخور خسته نباشی یارا!

مهدی فرجی

تو مژده ی آزادی هستی

تو مژده ی آزادی هستی
از بلندگوی زندان
برای محکومی از یاد رفته...

رسول یونان

تابلوی هشدار

نمیدانم چرا چشمانت
تابلوی هشدار ندارند
چون هر وقت چشمم بهشان میافتد
غرق نگاهت میشوم
ولی خیالم راحت است چون
لبهایت غریق نجاتن.تنفس مصنوعی بلدند

احمد فیروزه

اگرچه خسته و شکسته، بالش

اگرچه خسته و شکسته، بالش
اگرچه بسته پایش
پرنده، از قفس هم
به گوش می‌رسد ترانه‌هایش!


بیوک ملکی

نامه ای در جیبم

نامه ای در جیبم
و گُلی در مشتم
غصه ای دارم با نی لبکی
سر کوهی گر نیست
ته چاهی بدهید
تا برای دل خود بنوازم...
عشق جایش تنگ است!

حسین منزوی

دلم از نام خزان می لرزد

دلم از نام خزان می لرزد
زانکه من زاده تابستانم
شعر من آتش پنهان من است
روز و شب شعله کشد در جانم
می رسد سردی پاییز حیات
تاب این سیل بلاخیز م نیست
غنچه ام غنچه ی نشکفته به کام
طاقت سیلی پاییزم نیست...

فریدون مشیری