داشتم در خیابان راه میرفتم که یک ماشین با صدای خیلی بلند موزیک اش مرا از کنار خیابان گرفت و پرت کرد توی خاطـرات یادم آمد چقدر ندارمت... به گمانم آن ماشیـن عاشـق آزاری داشت! راه میافتاد در خیابان ها و دلتنگـی پخش میکرد لعنتـی...
ای سفر کرده بیا سوی من و شاد بیا هر زمانی که غمم در دلت افتاد بیا عمر چون برگ خزان ست و اجل همچو نسیم فرصتی نیست شتابی کن و چون باد بیا جان شیرین منی تا ز لحد برخیزم پایکوبان به سر تربت فرهاد بیا