کاش تو دخترکی قالی باف بودی

کاش تو
دخترکی قالی باف بودی
و من
قالی دست بافی
بـر سـر ِ دار ِ تــــــــو !

سـال ها دل گرو مِهــــر گُل روی تو بود

سـال ها دل گرو مِهــــر گُل روی تو بود
سال ها در سر من ، عطر خوش بوی تو بود

جان دل خسته‌ی من غرق به سرداب زمان
سال ها بنــد دلـم ، سلسلـه ی موی تو بود


قلب آشفته ی من ، از نفـس افتاد ، دمی
که غضب در نگه و نرگس مینوی تو بود

یاد آن لحظه به خیر ، شام وداع من و تو
چه طربناک شبی ؛ در خم گیسوی تو بود

منِ دل مرده ، تویی آب حیــات ابدی
جان من مات تن و آن رخ دلجوی تو بود

یاد آن پنجره و کوچه ی پر عشق به خیر
چشم مشتاق دلم ، هر شبه بر سوی تو بود

تویی آن کعبه ی مقصود و دلم عابر مست
خسته پا جان حزین ،هر شبه ره پوی تو بود

زهره خاموش شده رو به افول آن همه عشق
سال ها ماه شبش ، پرتو آن روی تو بود

از: زهره طغیانی

گرگ ؛

گرگ ؛
عاطفه ندارد
رحم ندارد ؛
فکر ندارد ...
ولی !
اگر بفهمد " دوستش داری" رام می شود
حتی اگر بیرحم ترین گــــــــــرگ باشد ....
" آدم " ؛
عقل دارد
شعور دارد
فکر دارد
ولی !
اگر بفهمد " دوستش داری " گــــــــــــرگ می شود ...
حتی اگر رام ترین آدم زمین باشد ...
_ فرق است میان گرگی که گرگ به دنیا آمد ،
و آدمی که گرگ شد

چشمی به رهت دوخته ام باز که شاید

چشمی به رهت دوخته ام باز که شاید
بازآئی و برهانیم از چشم به راهی
تقدیر الهی چو پی سوختن ماست
ما نیز بسازیم به تقدیر الهی

شهریار

حالا که آمده ای

حالا که آمده ای
همان پیراهنت را بپوش
همان پیراهن آبی گلدار
با همان بهار !
که مرا پانزده سال جوانتر می کند ...


محمدرضا عبدالملکیان

منتظرم جنگ جهانی سوم اتفاق بیفتد

منتظرم جنگ جهانی سوم اتفاق بیفتد
به جنگ بروم
اسیر بشوم
و از زندان
نامه های عاشقانه برایت بفرستم


جلیل صفربیگی

تو برای همیشه می روی

تو برای همیشه می روی
و من چقدر کار روی سرم ریخته
خاطرات زیادی
برای فراموش کردن دارم... ////

مهدی شایان

از رفتن پاییز غصه نخور

از رفتن پاییز غصه نخور
زمستان برای ما دلتنگها
فصل زیباتری ست
باران نمی بارد
تا بوی هیچ خاطره ای بلند نشود ... ////


فرید صارمی

من ... گُم شدم

من ... گُم شدم
در جاده ی احساس تو
تو ... گُم شدی
در آسمانِ سیاهِ شب ِموهایم
موهایم
اسیر در دستان ِتو
تو
اسیرِ پیچ و تاب ِموهایم


"شیرین ناز"

و ناگهان در نبودن ها هیچ تسلایی نمیابی

و ناگهان در نبودن ها
هیچ تسلایی نمیابی
نه پیراهنی فراموش شده ، آویخته در کمد
نه یک کتابِ نیمه باز ، کنارِ تخت
نه آن چمدانِ کهنه ی زیرِ پله ها
نه چروک پرده ای
نه قلم و دفتری افتاده زیرِ مبلِ سبزِ
نه بویِ عطری
نه خطی‌
نه شعری
نه خاطره ای
نه حتی عکسی‌
کدام عکس تسکینت میدهد وقتی‌ کسی‌ در آن نمی‌‌خندد ؟؟



نیکی فیروزکوهی