شب در من هیاهویی بر پا کرده است

شب در من
هیاهویی بر پا کرده است
ماه از لبان شعر
تو را می نوشد..

نیلوفرثانی

کدام نقش و نگار می‌تواند چنان آشنا به نظر بیاید

کدام نقش و نگار می‌تواند چنان آشنا به نظر بیاید که گویی سالهاست در نگاهمان خانه داشته؟
کدام لذت می‌تواند به بندْ بند جان آدمی نفوذ کند که مستی و خلسه‌ای ناب بیافریند؟
کدام شور و شعف، رنگی از زندگی دارد که به تقدیرمان می‌ریزد و نبض تازگی و زیبایی می‌تراود؟!
کدام لحن آبی و‌ ابری، حال بارانی‌امان را به دریا می‌رساند؟! و کدام بهار، لبخندی از یاس و‌اقاقی به رویای‌مان می‌بافد؟!
به هیچ راهی، به راه نمی‌شویم اگر رازها را در نیابیم. اگر به شهودی از مواجهه‌ی روشن با جهان نرسیم. اگر لب از بوسیدن جنون برداریم.
ما در لایه‌های کهنسال زندگی مدفون می‌شویم و رنجیده از اوقات نیایش یار، در انزوای تنهایی، جا می‌مانیم، اگر نجوایِ عشق را نشنیده بگیریم..

نیلوفر_ثانی

می‌توان جهان را، از چشم‌های تو دید.

می‌توان جهان را، از چشم‌های تو دید.
همانقدر زیبا، نو، دوست‌داشتنی..
می‌توان دل سپرد به لحظه‌ها و اکنون..
و از رنجِ شِکوه‌های همیشگی، جان بدر برد..
می‌توان پرید حتی از اینهمه حصار و فاصله، و به آسمانی تن داد، که شعری آبی ست..
می‌توان شور شد، شعور شد، می‌توان بر دیوارِ ادارک و احساس، هزار پنجره کشید
و رد شد از تمام سدها... هر سدی که آدمی را
ذلیلِ سکون و مرداب می‌کند
هر مانعی که رویش اندیشه و پرش ذهن را متوقف می‌کند و هر خاری که می‌دود در بُن شادابی..
می‌توان جهان را از چشم‌های تو زیبا دید..
زندگی را سرمست و عشق را تازه بویید.
می‌توان از کنجِ انزوای آدمی، به هیاهویِ لبخند و مهربانی رسید
با موسیقیِ همیشه نابِ جسارت و جرأت آدمی ...
که اراده‌ی قدم‌های بی‌بدیلی را ممکن می‌شود..
اینبار از این رهگذر عبور، دمی چشم‌های تو را قرض خواهم گرفت و از تن‌پوش خودکامگی‌ها بیرون خواهم آمد.
دل به موهبتِ همراهی خواهم سپرد و بر امتداد خاموشی خط خواهم کشید
رنج نه اندوهی، که آبدیدگی‌ست و صفای جان به قدرِ بیشتر چشیدنِ حظِ بودنی جنون‌آمیز.
تو باشی و زمزمه‌ی بارشِ صدایت، در هوایِ رویشی نو، قد خواهم کشید
و این راز باهم بودن و دیگر شدن‌ست.
ااین دگردیسی آدمی به پروانگی‌ست.

نیلوفر_ثانی

روبرویم ‌بنشین

روبرویم ‌بنشین
و چشم‌هایت را
در نگاهم جا بگذار
و نبضم را
نوشگاهِ بارانیِ بوسه‌هایت کن
قلبی که از اندوه تو می‌پاشد
در دوست‌داشتنت
کم نمی‌گذارد..


نیلوفر_ثانی

در سردیِ پاییز

در سردیِ پاییز
یک جرعه نگاهِ تو
کافی‌ست..

نیلوفر_ثانی

به شب آری گفتیم

به شب آری گفتیم
و جهان
از رویش ماه
شب‌تاب شد..

نیلوفر_ثانی

این پرسه های بی رنگ و لعاب

این پرسه های بی رنگ و لعاب

چیزی عایدم نمی کند

حرفی از جنس تو می خواهم

تا شعرم را رنگی کند

نیلوفر ثانی

دعوتت میکنم

دعوتت میکنم

به حریم آغوشی که

پیش از تو

احتکار کرده است

تمام گرمای عشقش را ....

نیلوفر ثانی

کلمات را به دستانِ تو می‌سپارم

کلمات را
به دستانِ تو می‌سپارم
از عمقِ پچپچه‌های عشق
به سردیِ دنیایِ احوال آدمی
که اگر مجالِ گفتگو نبود
سکوت
درمان هیچ دردی نمی‌شد
و حرف، بی‌تکان هیچ لبی
در گلوگاهِ زمان
همان اشاره‌هایِ نخستین
به در و دیوار غار
باقی می‌ماند
نه مردی بر اریکه‌ی گل سرخ
ترانه‌گوی عشق می شد
و نه زنی
نیایشگاهِ روشنی
اقامه می‌کرد
کلمات را
به جانِ تو می‌سپارم
تا دنیا هست
بچرخد هماره‌یِ شکوه هرواژه
نفس به نفس
سینه به سینه
تا عشق
امتداد راه آدمی
و کلمه، پایدار بماند .

نیلوفرثانی